اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

تولدی دیگر

بیا سکوت مرا بشکن و بردار    بیا که خسته ام از این همه تکرار

تمام ثانیه هایم چه سرشارند     از عطر غم گرفته ی اجباری اجبار

لب تشنه ام ترانه نابی نمی یابم     مردم از این نقاب مصنوعی اظهار

باور کنید که نیستم آنچه می بینید    آری منم، به بودن خود می کنم اقرار

دنبال یک تحول نو در خودم هستم   آغاز سال را بهانه کرده ام اینبار

تا بشکنم طلسم سکون و خمودی را   من بر تلاش خود می کنم اصرار

**** 

ای کاش پنجره ای وا شود امشب     در قلب خسته کسی جا شود امشب

این اضطراب که جا مانده در دلم از ترس   گم گردد و نخ امید پیدا شود امشب

ماهی کنار من رخ او زرد ،پر عیار    بد نیست ماه هم مهمان ما شود امشب

جایی که خانه نام گرفته،یعنی آرامش    نامش عوض کنید اگر که بلوا شود امشب

این روزها مدام فکر و خیالم پریشانیست     قرصی بده که برایم دوا شود امشب

*****

در خانه ی قلب من عشق تو فریبائیست     مثل گل زیبایی گل کرده چه رویائیست

در شاهرگ جانم،خونی که عبور تو      رقص تو و ضرب دل، زیبا و تماشائیست

از هرکه بپرسی او، از من به تو می گوید   در سینه ی پر شورم از عشق تو بلوائیست

ای پاکتر از هر دم از مرگ نجاتم ده     هرچند که مردن هم پای تو اهورائیست

***** 

چه دردی بدتر از این که مرا تنها تو بگذاری    بمیرم در چنین حالی پر از سختی به اجباری

دلم از مردم دنیا گرفته از همه حتی               تویی که ادعا کردی مرا در خویش کم داری

فراموشی؟عجب چیزی که ذهنم آرزو دارد      چه حالی می دهد اینکه همه را هیچ انگاری

شکستی آنچه دل بستم به آنها مدتی اما           نمی دانی که با این تو دلم را سخت آزاری

چه خوابی دیدم اینکه تو دوباره آمدی پیشم      خدایا شکر خوابم من نمی خواهم چنین یاری

****   

تو دل انگیز ترین منظره و تصویری          که توان نفس از سینه ی من می گیری

آرزو کرده دلم مال خود من باشی              آرزو کرده ام از عمر چنین تقدیری

مایه ی وسوسه و خواهش من لبخندیست      که به لبهای تو افتاده، تو بی تقصیری

حیف،من از تو عجب دورم و این یعنی که    این همه فاصله دارد به یقین تفسیری

وای می ترسم از این جمله ولی می گویم     نیست در فال من از بودن تو تعبیری

***** 

شاید اگر بود دل با تو کمی بیشتر   شاید اگر می زدی کم به دلم نیشتر

شاید اگر اندکی قدرت آن داشتم      تا برسم سوی تو یک قدمی پیشتر

این همه هم فاصله بین من و تو نبود   شاید اگر می شدم با دلت هم کیشتر

شعر من اکنون نوشت قصه ی تکراریم   باعث آن شد شوم بار دگر ریشتر

قسمت من می شدی وای اگر آن زمان    بودی عزیز دلم، عاقبت اندیشتر

رفتی و یاد تو از خاطره هایم نرفت     کاش نمی رفتم از حد خودم پیشتر

عاقبت قصه شد تلخی کام و نگو        شاعر دلخون غزل از غم خود بیشتر

*****  

شاید اگر هوای دلم بیشتر ابری بود     برای بودن با تو بیشتر صبری بود

اما بهانه چرا تو خوب می دانی         آن خانه در کنار تو بیشتر قبری بود

با آن نگاه ناز تو جادو شدم اما         ماندم اگر کنار تو بیشتر جبری بود

این شعر قافیه اش شد تمام اما           فعل جدا شدنش بیشتر امری بود

****

  

باران عشق

به نام خدا

سلاااااااام و صد سلام به همه ی دوستای عزیزم.

این بار مجموعه ای از نوشته هامو براتون نوشتم که دوست دارم حتما اونارو بخونید و راجع به اونها نظر بدین. پس لطفا حتما حتما حتما ادامه مطلب رو بخونید.اگه دنبال نوشته هایی پر از احساسی اینجا می تونی چیزی رو که می خوای پیدا کنی. منتظرتونم دوستای مهربونم:

چقدر این روزها زیاد به تو فکر می کنم

شاید اگر آن روزها

کمتر از اینقدرها

 به تو فکر می کردم

الان سایه ام تنها نبود.

*

می دانی چند بار صورتت را نقاشی کرده ام؟

دریغ از یک بار،

که یکی شان بگوید،

دوستت دارم.

*

هربار وقتی که نگاهت می کردم می خندیدی

و من حالا بعد از رفتنت

هنوز نفهمیده ام

که مفهوم آن خنده ها چه بود؟

*

ادامه مطلب ...

شهریار سخن

اگر که عاقبت کار آدمی به فناست     چنین جدال و جدل در زمین به چراست

ببین که شهریار سخن از سخن افتاد    که گفت این دو روزه هستی مکان بقاست

برم پناه به آن کردگار خود زیرا        فقط هم اوست که در هر جهان یکتاست

مرا تو خود سخنم دادی وچنین آواز    ببین که نقش تو در هر خطم پیداست

غلط اگر که زدم نغمه ای ناکوک       گمان مدار که قلبم همیشه بی پرواست

در این دو روزه  عمر بی احساس     رود به ما هر آنچه لاجرم ازماست

من و تو شاعر و غافل ز این تقدیر    که عاشق بیچاره هر جا رود رسواست

شاید  که  نه ،   یقینا  بود  روزی      بر گرد خاک من و تو ، بسی غوغاست

اما دریغ بر من و تو ، وای بر ماها      کاری نکرده خبر آورند که او برخاست

ما ها کجا و  شاهین شهریار امروز    این قبله ای که از او سنگ او برجاست

محسن همین بس و دیگر مگو از نور    آنجا که تابش خورشید بر جهان پیداست

تنها اگر

ای پر شده از سکوت من تو    حرفی بزن و بخند از نو

ای نو گل رسته در دل من      شعری به سکوت قلب من شو

من با تو طلوع را کشیدم        از خلوت خود به تو رسیدم

آنجا که سکوت حرف دل بود  تکرار شدی تو را شنیدم

بوی تو نشست در وجودم      از تو به دلم دری گشودم

*** 

از اینجا تا اون روزای تنهاییم می تونم حرف بزنم اگه یکبار گوش کنی.

 

یکبار برای خدا گوش کن مرا    فردا برو و فراموش کن مرا

بی من بخند و فکرم مباش هیچ   تیغی بزن و تو خاموش کن مرا

بی خوابی

به نام خدا

من کار خویش نمودم تو کار خویش کن    فکری به حال خلوت قلب پریش کن

پایان گرفت خاطره ها بین ما امروز              اکنون حساب جور جفایم تو بیش کن

نه نه، نمی توانی و این دل نمی شود خامت   من بردم و تو شاه دل مرده کیش کن

این قصه عاقبت اینجا رسید آخر خط           یعنی بدان و عاقبت کار خویش کن

****

ای ماه و مهر دلبرکان مجازی ام          آسان گرفتید چه آسان به بازی ام

من مانده ام به حیرت و ایام در گذار    در انتظار آنکه به عشقی نوازی ام

***

ای همچو من اسیرشب تار روزگار    دانم چو من به دلت مانده داغ یک بهار

ای همچو من نفست خالی از امید      دانم چو من ز درون می کشی هوار

***

اندرین شهر خراب آباد پنهان گشته ام

اندرین دنیای بی بنیاد پنهان گشته ام

کس صدایی از من و دردم ندید

اندر این زندان بی فریاد پنهان گشته ام

خود فریبی چاره ای بر بی کسیست

اندر این دالان سرد باد پنهان گشته ام

نیست اینجا رهگذاری وای عشق

اندرین ویرانه من دلشاد پنهان گشته ام

روز و شب تکرار تلخ خاطرات

اندرین کابوس تلخ یاد پنهان گشته ام

***

 

باز باران

باز باران با ترانه   با گوهر های فراوان  می خورد بر بام خانه

یادم آید روز باران   گردش یک روز دیرین  خوب و شیرین 

توی جنگلهای سیرجان  نرم و نازک چست و چابک می پریدم از لب جو می جویدم برگ و کاهو

مادرم اما ندیدم   کی مرا یکدم صدا کرد   با دو دست مهربانش 

شیرجه در  توی گلا کرد ...

 

روح الله

می دمد خورشید بر بام امید

می شود این دشت یکباره سپید

سروها می افتد و روید بهار

برف آری می دهد شادی نوید

این زمستان برف می بارد چه سرخ

از گلوی خفته در خون شهید

آفتاب این روزها داغ است داغ

می رسد فریاد که جانا رسید:

از سفر آن غنچه خوشرنگ عشق

آفتاب عشق از مشرق دمید

پا گرفت ناگهان گردید مرد

کودکی که شیر عاشورا مکید

سالها سودای دل شد آفتاب

آه مژده پشت اهریمن خمید

طی شد آن تیره شب تردیدها

روح الله در تن ایران رسید

 

زندگی

زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد بینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اسطرلاب اسرار خداست

دیده ام بر شاخه ی احساسها

می تپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست

زندگی باغ تماشای خداست

زندگی یعنی همین پروازها

صبحها  لبخندها   آوازها

 

ببخش

رفتی سفر به خدا می سپارمت
با چشم تر به خدا می سپارمت
 هرگز نشد ز غمم خنده های تو
دردا خبر، به خدا می سپارمت
 ***
یاد آن ایام شیدایی به خیر
 آن همه آشوب و رسوایی به خیر
یاد باد آن لحظه که دیدم تو را
یاد آن پایان تنهایی به خیر
***
 ای تمام خواهش و آمال من
 ای که غافل مانده ای از حال من
 بی توام اکنون و یادم نیستی
 وه چه بد تعبیر بود این فال من

بام امید

 می دمد خورشید بر بام امید  

می شود این دشت یکباره سپید

 سروها می افتد و روید امید  

 برف آری می دهد شادی نوید

 این زمستان برف می بارد چه سرخ

 از گلوی خفته در خون شهید

آفتاب اینروزها داغ است داغ

می رسد فریاد که جانا رسید

از سفر آن غنچه خوشرنگ عشق

آفتاب عشق از مشرق دمید

پا گرفت ناگهان گردید مرد

کودکی که شیر عاشورا مکید

سالها سودای دل شد آفتاب

آه مژده، پشت اهریمن خمید

طی شد آن تیره شب تردیدها

روح الله در تن ایران رسید