اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

داستان کوتاه

                                                            (( قلّک))

به نام خدا

سلّانه سلّانه در تاریکی کوچه به پیش می رفت. مثل لنج عمو حسن وقتی که روی سینه ی سیاه دریا جلو می رفت و عمو می گفت:

ـ(( ها عامو ، ای شبگرد مست کوچه هاست ، نمی بینی چطور تلو تلو می خوره؟))

قرمزی سرِ سیگاری که در دست داشت با هر چپ و راست شدنش ، خط ممتد و شکسته ای درست می کرد. پکّی به سیگار زد ، تمام پهنای صورتش گل انداخت و کمی موها و ریش بلند و پریشانش را روشن کرد. چشمهایش پف کرده و زیر چشمانش گود افتاده بود. سرش پائین بود و پاهایش لخ لخ کنان تو هم می دویدند. کیسه را در دستش جا به جا کرد و محکم تر گرفت و پک دیگری به سیگار زد. چشمهایش بسته بودند. چاله ی جلوی پایش را ندید و صاف توی چاله رفت. مثل لنگری که از یک طرف تاب بر دارد به پهلو خم شد. سعی نکرد خودش را نگه دارد تنها دستش را حائل کرد بین خودش و دیوار. کیسه از دستش افتاد . با صدای گرفته ای گفت :

ـ(( آوخ گور پدرتان))

و خراب شد پائینِ دیوار. قرمزی ته سیگار تکید و لای خاکها خاموش شد. دستش را دردست گرفت و همانطوری که ماساژش می داد زیر لب غر زد :

ادامه مطلب ...

چادر گلی

چادر گلی به سر کشیدی ، عروس شدی          

 

مردی شبیه من تو دیدی ، عروس شدی

 

هرگز نظر نداشت دلت مال من شوی                 

 

از ترس من چه زود دویدی ، عروس شدی

 

ترسیده بود دلت که توی قفس نپرد؟                 

 

از چنگ من تو زود پریدی ، عروس شدی

 

بر روی شاخسار گل خنده ات ، لبخند               

 

این خنده از کجا تو چیدی ، عروس شدی

 

یعنی پلنگ قلب من پنجه اش نرسید؟              

  

آهو ز من تو زود رمیدی ، عروس شدی؟

 

ای سیب سرخ باغ بگو دور از این تنها                

 

در دامن چه کس تکیدی ، عروس شدی

 

باران گرفته است کنون سخت و می بینم           

  

چتری غریبه سر کشیدی ، عروس شدی

 

*** 

سر فصل همه مجله ها خواهم شد        

یک تیتر بزرگ و پر صدا خواهم شد

 

وقتی همه ی مجله ها جار زدند           

در دست همه که بر ملا خواهم شد

 

شاید تو بدانی که به چشمهایت من      

گفتم به خدا که مبتلا خواهم شد

 

***

جاری شدی در من چه طغیانگر تو ای رود           

 

در خویش حل کردی ز من هر آنچه که بود

 

هی تاختی در سینه ام بی رحم از عمد               

 

تا کردی در من زندگی را پاک مسدود

 

وقتی بنا شد عاشقت باشم به یکبار                   

 

خطی کشیدی بر دلم ، که باش مردود

 

وقتی که می رفتم دلم پر بود از خون                  

 

با خنده رو کردی به من " اینقدر کم بود؟"

 

***

بر گونه ام لغزیده ای بسیار ای اشک                  

تا کی کنی این قصه را تکرار ای اشک

 

فرهاد بودم ، عشق شیرین با دلم کرد                 

 

کاری که عاشق تر شدم هر بار ای اشک

 

باران که زد در پشت شیشه قطره ای آب            

 

می کرد در چشمان من اصرار ای اشک

 

می خواست وقت رفتنش دائم ببارد                   

 

بر گونه هایم آسمان ، تبدار ای اشک

 

او دور می شد، آسمان در بغض می مرد              

 

می شد تمام هستی ام بر دار  ای اشک

 

آهسته تر با من بگو از عشق امروز                     

 

جان خودت دست از دلم بردار ای اشک

 

***

وقتی به هم رسیدیم در تو غروبِ غم بود            

 

چیزی شبیه یک عشق افسوس در تو کم بود

 

آن روز آسمان هم با شعر گریه می کرد              

 

حال و هوای بندر آن روز غرقِ نم بود

 

با یک سلام بردیم دلهای خسته مان را               

 

در آسمان دو تا ابر شکل دو دل به هم بود

 

گویی زمان ترک داشت آن روزها نمی رفت          

 

انگار توی قلبم آواز دَم دَ دَم بود

 

امروز از همان عشق چیزی جز این غزل نیست      

 

از تو گله ندارم ، تقدیر و قسمتم بود

 

***