اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

یادت نرود

ای شادترین ترانه یادت نرود 

 

ای شعر بلند عاشقانه یادت نرود 

 

هرجا که روی به هر زبان خواهی باش 

 

تو مال منی به هر بهانه یادت نرود

ادراک

با من از بوسه به ادراک سخن می گوید 

 

شبنمی تازه که بر غنچه گلی خوابیده 

 

عشق آغاز نگاهیست در آن ساعت که 

 

ماه بر خلوت آیینه ی من تابیده

همینم کافیست

یک نفس همدم من باش همینم کافیست 

 

اینکه یک لحظه کنارت بنشینم کافیست 

 

اینکه زیبایی دنیای خدا را تنها 

 

خیره در چشم سباه تو ببینم کافیست 

.

ممنونم

 ممنونم از خدا که تو را آفریده است 

 

پای تو را به خلوت قلبم کشیده است 

 

آن چشم مست که دام بلا شد برای دل 

 

هرگز کسی به عالم و آدم ندیده است 

 

گفتی دلی به غیر دلم مبتلا نشد 

 

بنگر که قلب این همه پایت طپیده است  

 

گویا نگاه روشنت ای مهربان ترین 

 

بر آسمان تیره ی قلبم سپیده است 

 

هرگز نمی روی ز خیالم خدا یقین

 

در روحت از حقیقت عرفان دمیده است

 

لیلای سرزمین منی این عجب که نیست 

 

مجنون صفت به سوی تو روحم دویده است 

 

باران

 لب تشنه ام ای ابر برمن نمی باری؟         

باران به قلب من دیگر بگو آری

من بی تو درگیرم در اوج تنهایی         

شب می شوم بی تو غمگین و تکراری

موجم که می خوابم در انتظار تو         

برپاشو ای طوفان طوفان رگباری

رودم که می افتم هردم به پای تو         

سرزنده ام از تو وقتی که می باری

دنیای من امروز لبریز تشویش است         

وقتی که گرداب است در خاطرم جاری

تاریک و خاموشم نوری به راهم نیست         

مهتاب من شو عشق در عین بیداری

تاانتهای شب با گریه می خوانم         

تا صبح روشن را آدینه بگذاری

لب تشنه ام ای ابر بر من نمی باری         

باران به قلب من دیگر بگو آری

 


من و تو

من شکل پنجره ای رو به جنگلم 

 

پیچیده اوج نگاه تو در تنم 

 

با آن نگاه مست وابسته می شوم 

 

هر لحظه از نسیم تو باشد طپیدنم 

 

گنجشکها بر لب تو حرف می زنند 

 

من در برابرت نفسی دم نمی زنم 

 

صدها پرنده از سر تو کوچ می کنند 

 

من از تو پا نمی کشم و دل نمی کنم

سقا

خواست تا یک جرعه برگیرد ز دستش آب ریخت 

 

اشک از چشمان خون پالای آن مهتاب ریخت 

  

مشک را با خون دل تا به گلو سیراب کرد ... 

 

تیر از هر سو به چشمش قصه ای از خواب ریخت 

.

 

 

دوستت دارم

دوستت دارم عزیزم از همیشه بیشتر


آفتابی شو بیا نزدیک من تو  پیشتر


روزهایم بی تو رنگی سرد و خلوت داشتند


حال با من گفتگو کن ای زمن تو خویشتر

ولیکن نیستی

تو بنا شد حامی ام باشی ولیکن نیستی 

 

آسمان آبی ام باشی ولیکن نیستی 

 

یک دو روزی با دلم ماندی و گفتم کاشکی 

 

مرهم تنهایی ام باشی ولیکن نیستی 

 

تا سحر من بی قرارم با که ای ای شهرزاد 

  

چاره بر بی خوابی ام یاشی ولیکن نیستی 

  

هستی ام را در نبودت من به چاه انداختم  

 

تا که شاید ناجی ام باشی ولیکن نیستی

 

فسانه

الحق که تو خوبی و غزل باز بهانه است 

 

هر بیت نگاهت گلم انگار ترانه است 

 

آنقدر بزرگی که در این شعر نگنجی 

 

دریای دو چشمت یم بی هیچ کرانه است 

 

آهسته تو در لوح دلم نقش گرفتی 

 

اینگونه به دل ماندنت ای دوست فسانه است