اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

بی تو

من بی تو مدام گریه کردم

یک عمر تمام گریه کردم

حالا که شده زمان دیدار

من جای سلام گریه کردم

ایران من

ایران من ایران من امیدها دارم به تو
این بوسه های عشق را مستانه می کارم به تو
ایران من ایران من تو آفتاب روشنی
تو لاله زار عاشقان زیباترین شعر منی

کوچه

از کوچه باز نیم نگاهی و یک لبخند

آری خیال مبهمی از یک تبسم تو

تصویری که هیچ گاه گل نمی کند در چشم.

یک حس شاد

زمزمه ای،نغمه ای،آهنگ

از قلب من به پنجره ی چشمهای بس دلتنگ

آن آرزو که هیچ گاه پل نمی زند در چشم.

یک شب خیال،پرده ی افکارازدلم دزدید

بر بال تشنه ی یک ابر،ساده ومعصوم

لبریزازلبالبی یک تب جانکاه،

در کوچه های خسته این شهر گم شدم آرام.

در زیر لب ترانه و در دل هوای بوسه تو

غافل زخوداسیرخاطره هایی که باد می خواندم

در گوش عاشق زارم به صد فسانه و راز.

تا چشم گشودم دوباره پنجره بود

هم صحبت دلی که تو را از خدا می خواست

یک دفتر و قلم و نگاهی به شب تسلیم

دستی که باز پر شده بود از نجابت تو.

از پنجره نگاه و تبسم،

به دل امید.

از کوچه باز نیم نگاهی و یک لبخند،

هر زمزمه توسل گرمی به ساحت دوست...

تا چشم گشودم سحر بیامد پیش

من بودم و خیال تو و کوچه ای تاریک

من بودم و امید نگاهی و یک لبخند،

                                        من بودم و... .

قایق و پسر

قایق از دست پسر بچه رمید

رفت در دامن افسونگر آب،

روی سرسبزی چند موج چرید.

پسرک بانگ کشید

های قایق بگریخت

غافلان خنده بس است

قایق آن بند زبان بسته درید.

آن طرف ترهمگان

به طرب نوشانوش

بی خبر زانکه پسر،از پی قایق گم کرده خویش

به دل آب پرید.

ساعتی چند گذشت

و طرب گم شد و رفت

پدری با لب کف کرده جلو

بر لب ماسه ی خوابیده ولی

پسر خویش ندید.

ماه بر ساحل چشمش بنشست

کوهی ازغصه ی یک حادثه برکشکولش

گریه سر داد،کمک خواست و خود،

روی تنهایی یک کفش خمید.

در همان لحظه که در پهنه آب

صید جویان همه جا می جستند

دید یک مرد که از صخره ی موج

مرغکی روشن و نو رسته پرید.

آه دیدند پسر را که هنوز

در پی قایق خود می تازید

سر خوش ازبازی پرخنده ی خویش

روی آن آینه ی آبی رنگ

ماه در کالبدش می خندید.

یک روز

یک روز می دانی که من،تنها تو را می خواستم  آن روز که شاید دگر،یک عمر تنها مانده ام

یک روز می فهمی چرا، اینقدر خواندم عاشقم     آن روزکه بی تو دگر،یک عمر تنها خوانده ام

یک روز می دانی که تو،بودی تمام خواهشم      آن روزکه بی تو دگر،یک عمر تنها رانده ام

                                یک روز می آید ولی بینی که دیگر نیستم

                                 ای کاش بینی تو مرا آن روزها با کیستم

امروز محتاجم به تو، فردا که مرهم نیستی    امروز می خواهم تو را،آه ای اله نازها

امروز قلبم می پرد،سویت از این فرسنگها    امروزمی جویم تورا،ای سرزمین رازها

امروز تنهایی من ، پر می شود از بودنت     امروزمی گریم تورا،با غم ترین آوازها

                                    امروز می خوانم تو را،هرچند فردا نیستی

                                 من مرگ را آماده ام ، تا بنگرم با کیستی

بی تو

بی تو منم کنار ورقهای بی قرار           مشتی کتاب،دفترایام سرد وتار

یک جام سرد رنگ رخ رفته ازهراس     یک شاخه گل به رسم قدیم گل بهار

یک ساز خسته و بیتی ترانه، باز           سیمی که ر نمی دهد که بیاید دگر به کار

من هستم و خیال نفسهای پاک تو           من هستم و خدا و نفسهای بی شمار

در یک اتاق که جا کرده درخودش         قلب مرا و دهد دائمش فشار

با یک حیاط که باران ندیده است           جز قطره های اشک مرا گوشه و کنار

بی تو منم و همین جمله های کور          بی تو منم و همین گریه های زار

اینجا سکوت هق هق من می دهد به باد    این هدیه ای که مانده زیاد تو یادگار

حالا که جام می زنم و می روم زهوش    دردا منم کنار ورقهای بی قرار

و تو...

...وپرنده را پرواز آزادیست

آنجا که قفس

تعریف ساده ای از دلبستگیهای ماست.

وافق پنجره ای که چشم را می دزدد،

وشعر حنجره ای که باز می خواند:

"آی ،زمستان بی تو چقدر بی برف است".

وتو...

جا مانده ای درست کنار شتاب زده ترین نگاه،

آن روز مسخ شده در ازدحام فکر،

حتی خیال هم منتظر رفتنت نبود.

حالا تو بال داری و شمع می رقصد

کولی صفت کنار قطره اشکم.

و ناز می خندد،

عکسی که قاب گرفته تو را در خویش.

با آن نگاه با من به رمز می گوید

طفلی بسوز که فردا تو اینجایی.

اعتراف

پنجره با من حرف می زند:

"حسود کم آوردی؟"

اعتراف می کنم به پوچی خود

به تهی دستهایم

وافکارم

آنجا که در برابر تو سرم را به زیر می گیرم.

وخسته ام...

از نبودن!

وبودن هیچ.

با تو

 
با تو در آسمان شب
همچو ستاره می شوم
بی تو ولی در این زمین
 خاک دوباره می شوم
بعد دمی که دیدمت
 آینه را شکسته ام
در به رخ ستاره ها
بعد رخ تو بسته ام
سینه شب گشاد و من
 مرغ اسیر در قفس
پر بزن و به من بده
 از لب خود کنون نفس
عاشق تو شده ام ولی
چهره تو ندیده ام
عکس رخ قشنگ تو
در شب خود کشیده ام
مهر تو آتشم زده
 سوخته جان خسته ام
شب شده عشق من ولی
 به عشق تو نشسته ام

انتظار تو

وقتی به انتظار تو روز و شب می گذرانم

و زیبایی گریه هایم را جز تهی جایت نظاره گر نیست،

آن وقتها که زیباترین شعرهایم را برایت می سرایم،

گویشم به گونه ای دیگر است.

-با هم از کناره ساحل که گذشتیم،

                                               نگاه هامان...

در نزدیکترین فاصله به هم،

                                     برای تو نمی دانم

ولی برایم ماندنی ترین خاطرات را به ارث گذاشتند.

-شاید حبوط اشک تکراری ترین قصه ام باشد

آنجا که پنجره دوباره بسته است،

                                          و باد زوزه می کشد.

-دو ،شش،صفر،هفت

و فقط یک درنگ تا اتصال خیال.

دید...دید...دید...:

((دیدی روزهایم چه زود گذشتند

                                             بی تو...

و حتی با تو!

                 با تویی که حالا از پشت پنجره هم نمی بینمت.

ندیدی!

اگر دیده بودی می دانستی،که باران چقدر معصوم است.

                                           که اشک دروغ نیست،

و مرا با انکارت تازیانه نمی زدی.

گر گرفتگیهایم را چگونه تحمل کردم؟

بی تابیها،سوختنها،ساختنها،

آنهمه دلواپسیهای کودکانه که بعد از رفتن تو ریخت به جانم؟

حالا چگونه عاشق بمانم؟

                        وقتی خوابت را هم نمی بینم،

                                       تو با خواب من هم بیگانه ای.))

خداوند چگونه می بخشایدم؟

آنگاه که آتش چشمان تو را در خود کشیدم و بلوری دستهایت که خدا خواست در دستهایم نشکستند.

افسوس،من به تو و خودم ستم کردم.

حالا شکسته بال،زیر بارانی از نبودن تو در پشت پنجره از اضطراب می لرزم.

کارم به هیچ می ماند.بیهودگی و توهم.

بنگر دوباره با من دروغ گفت،شعری که خواب را از من دزدید و نگذاشت تا تو را به شعر بکشم.

وقتی به انتظار تو روز و شب می گذرانم قافیه ها را گم می کنم و حساب کلمات از دستم می پرد.

خودم را دوباره ابتدای شعر می بینم

و می بینم، که گویشم به گونه ای دیگر است،

آنگونه که تو دوست داری.