(( قلّک))
به نام خدا
سلّانه سلّانه در تاریکی کوچه به پیش می رفت. مثل لنج عمو حسن وقتی که روی سینه ی سیاه دریا جلو می رفت و عمو می گفت:
ـ(( ها عامو ، ای شبگرد مست کوچه هاست ، نمی بینی چطور تلو تلو می خوره؟))
قرمزی سرِ سیگاری که در دست داشت با هر چپ و راست شدنش ، خط ممتد و شکسته ای درست می کرد. پکّی به سیگار زد ، تمام پهنای صورتش گل انداخت و کمی موها و ریش بلند و پریشانش را روشن کرد. چشمهایش پف کرده و زیر چشمانش گود افتاده بود. سرش پائین بود و پاهایش لخ لخ کنان تو هم می دویدند. کیسه را در دستش جا به جا کرد و محکم تر گرفت و پک دیگری به سیگار زد. چشمهایش بسته بودند. چاله ی جلوی پایش را ندید و صاف توی چاله رفت. مثل لنگری که از یک طرف تاب بر دارد به پهلو خم شد. سعی نکرد خودش را نگه دارد تنها دستش را حائل کرد بین خودش و دیوار. کیسه از دستش افتاد . با صدای گرفته ای گفت :
ـ(( آوخ گور پدرتان))
و خراب شد پائینِ دیوار. قرمزی ته سیگار تکید و لای خاکها خاموش شد. دستش را دردست گرفت و همانطوری که ماساژش می داد زیر لب غر زد :
ـ(( لعنتیها، چاله می کنین گور پدرتون؟ دستم شکست))
مکث کوتاهی کرد و با حرص گفت :
(( پای لنگ ))
کبوترها لبه ی بام بیخ هم کز کرده و نرها همانطور که دور ماده ها می چرخیدند روی هم بن غُر می رفتند. زن روی حیاط سیمانی نشسته بود و لباس می شست. باد که وزیدن گرفت، با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و به آسمان نگاهی انداخت و گفت :
ـ (( این آسمون امروز می باره ))
و بلند صدا زد :
ـ (( زیبا زودتر بِجُم ، هوا ابریه ))
و دوباره درون تشت را چنگ زد. مرغ و خروسها دور و برش پرسه می زدند و پای درختها پاکور می کردند.
دختر با سبد بزرگی بیرون آمد و آن را کنار زن که گذاشت کمرش را با دست گرفت و ایستاد و همانطور که شانه هایش را به آرامی می مالید با غرلند گفت :
ـ (( کِیف و نوشاش مال یکی دیگه س ، خر حمالیهاش مال ما ... ))
و با دست مرغها را هی کرد . روی تکه سنگ زیر پایش نشست و درون تشت را چنگ زد . مرغها که از ترس او عقب پریده بودند دوباره دورشان شروع به گشتن کردند .
زن که سرش پائین بود و یقه ی لباس را می مالید گفت :
ـ (( ان شاءالله که خوشبخت بشن . بازم خدا خیرشون بده .))
و چند بار آن را درون تشت فرو برد و بیرون آورد و ادامه داد :
ـ (( بنده های خدا کلی بهمون محبت می کنن . ))
ـ (( در راه خدا که کمک نمی کنن ، عوضش کلی براشون خرحمالی کردی . ))
و لباسها را محکم تر چنگ زد .
ـ (( زودتر بِجُم می ترسم بارون بگیره ))
دود قلیان از لای میله های قفس که داخل آمد
بغض قناری ترکید
و به به و چه چه همه بلند شد!
قهوه خانه از دود پر شد.
***
بعد از یارانه ها
چقدر نان جا می گیرد
درون سفره ی خالی ما!
و بابا سر به زیر تر شده
مادر گریه می ...؟
نه!
پیاز داغ درست می کند.
ما درختِ بَشیم. (۱)
(۱) درخت بَش :درخت خود رو که بدون رسیدگی و آب و غذا رشد می کند.
قلبش از طپیدن که ایستاد قلمش را زمین گذاشت و نفس راحتی کشید
ـ : (( چقدر این داستان طولانی بود ))
***
برای دوست عزیزم محمد یوسفی از دورود لرستان.
او مرد شده بود بی آنکه نانی به خانه بیاورد و یا حتی دستهایش تاولی زده باشد.
کپسولهای اکسیژن را که از خانه بیرون می بردند او مرد شده بود .
بچه ها جلو دویدند اما این بار بازی ای در کار نبود.
پس از مدتها همشان درون پراید جا می شدند.
مادرش امروز مستعمری اش را گرفته و برادرش هنوز تا این وقت شب خانه نیامده بود.
امشب عروسی دعوتند و حالا پشت تمام کارتهای دعوت نام او را می نویسند.
او مرد شده بود بعد از سرفه های غمگین پدر و چند عکس و تاسف پوشالی دکتر پشت درِ اتاق عمل ...
***
لطفا بعد از خواندن این داستان یک دقیقه در سکوت چشمهایتان را ببندید ، چند نفس عمیق بکشید و به زیباترین اتفاق زندگیتان فکر کنید .
شما آرام هستید و تمام داستان همین بود.
***
پدر با عصبانیت و بدون اعتنا به احمد که داد و بیداد می کرد در را محکم بست و به سمت باغچه رفت. بیل را برداشت و زمین را برای گلهای نرگس که می خواست بکارد زیر و رو کرد.
دوباره صدای در بلند شد. من پشت مادر پنهان شدم و پدر را نگاه کردم که زمین را بیل می زد. دوباره در زدند. دوباره و دوباره ، اما پدر باز نکرد. دو زانو نشست و گلها را یکی یکی درون خاک جا می داد که در با لگد احمد از جا کنده شد و او فریاد زنان وارد خانه شد.
ـ : (( فاطی کدوم گوری هستی؟ بیا بریم سر زندگیت زن ))
احمد به سمت من دوید ، پدرم بیل به دست به سمت احمد و من به سمت پدرم که بیلش را بالا برده بود که بزند تو ...
و حالا احمد با زن دومش برای هفتمم گل آورده و پدرم ده سال پیرتر شده.
***
دیروز وقت رفتنم خیلی دعوایش کردم. پیرزن خیلی ناراحت شد. از خانه که بیرون زدم گریه می کرد.
گفتم : (( دیگر هرگز بر نمی گردم))
اما او زودتر رفت. مادرم قلبش گرفته بود . منِ احمق از خانه بیرون زده بودم.
***
تصویری از مرا تو به دیوار می زنی
خوشحالی اینکه تو، مرا دار می زنی
می خندی و وجود مرا آب می کنی
مرگ مرا گلم، تو چرا جار می زنی!؟
***
تا کی اسیر دست تو ماندن رهایم کن
آماده ام برای پریدن هوایم کن
محکم نگیر نخم را کمی تا کمی شل کن
حالا اگر نخواستی مرا ، خب جدایم کن
***
باران به پشت پنجره آهنگ می زند
دارد به پشت پنجره ام سنگ می زند
قد می کشد به خلوت تنهاییِ من
وقتی به پشت پنجره ام چنگ می زند
***
(( قلّک))
به نام خدا
سلّانه سلّانه در تاریکی کوچه به پیش می رفت. مثل لنج عمو حسن وقتی که روی سینه ی سیاه دریا جلو می رفت و عمو می گفت:
ـ(( ها عامو ، ای شبگرد مست کوچه هاست ، نمی بینی چطور تلو تلو می خوره؟))
قرمزی سرِ سیگاری که در دست داشت با هر چپ و راست شدنش ، خط ممتد و شکسته ای درست می کرد. پکّی به سیگار زد ، تمام پهنای صورتش گل انداخت و کمی موها و ریش بلند و پریشانش را روشن کرد. چشمهایش پف کرده و زیر چشمانش گود افتاده بود. سرش پائین بود و پاهایش لخ لخ کنان تو هم می دویدند. کیسه را در دستش جا به جا کرد و محکم تر گرفت و پک دیگری به سیگار زد. چشمهایش بسته بودند. چاله ی جلوی پایش را ندید و صاف توی چاله رفت. مثل لنگری که از یک طرف تاب بر دارد به پهلو خم شد. سعی نکرد خودش را نگه دارد تنها دستش را حائل کرد بین خودش و دیوار. کیسه از دستش افتاد . با صدای گرفته ای گفت :
ـ(( آوخ گور پدرتان))
و خراب شد پائینِ دیوار. قرمزی ته سیگار تکید و لای خاکها خاموش شد. دستش را دردست گرفت و همانطوری که ماساژش می داد زیر لب غر زد :
ادامه مطلب ...زن صدای خنده های مرد را که شنید خندید.
از لای پلکهای به خون نشسته اش نگاه کرد.
مرد داخل می شد و چاقو تیز تر...
.
.
.
از چشم زن خون می چکید.
به نام خدا
سلام دوستای مهربونم: من دوباره دارم میام طوفانی و رعدآسا.پس بزن بریم همسفر:
اینجا برای شما دوتا از داستانک های موفقیتی رو نوشتم که امیدوارم خوشتون بیاد.
ادامه مطلب رو فراموش نکنید ها!!!
(۱)
فنجان چای دوباره پر شد.شب از نیمه گذشته بود و خروسها گهگاهی آوازی سر می دادند.
از دور دستها پارس سگی خلوت شب را می شکست ولی عجیب تر از آن صدای موتور سیکلتی بود که آن وقت شب از کوچه می گذشت و صدای قاه قاه خنده ی مردی که انگاری هنوز یاد نگرفته بود آن وقت شب حتی سگها هم پارس نمی کنند.صدای موتور هنوز در کوچه می دوید و قانون خدا زیر پا له می شد.
و کسی حتی سر بلند نمی کرد که بی انصاف تو بیکاری؟مردم آرامش می خواهند.و صدای موتور خفه شد در پیچ و خمهای تاریک شهر.
لیلی چند شبی بود که صدایش درون خانه پرواز نکرده و...
حتما ادامه رو بخونید دوستای گلم. دستتون درد نکنه.
ادامه مطلب ...سه فرشتهی سیاه
ترجمه: فرهاد سلمانیان
مرد در حومه تاریک شهر کورمال کورمال راه می رفت. خانه های ویران مقابل آسمان ایستاده بودند. ماه در آسمان نبود و سنگفرش خیابان از گامهای دیرهنگام او وحشت کرده بود. کمی بعد تخته چوب کهنه ای پیداکرد. آنگاه با پایش به آن زد و تکّه چوب پوسیده آهی کشید و شکست. تکه چوب بوی پوسیدگی مطبوعی داشت. از حومهی تاریک شهر کورمال کورمال برگشت. ستاره ها در آسمان نبودند. وقتی در را باز کرد(در گریه کرد)، چشمان آبیِ رنگ پریده ی زنش در انتظار او بودند. چشمان یک صورت خسته. هوا آنقدر سرد بود که نفس زن در اتاق بخار می کرد. مرد زانوی استخوانیش را خم کرد و چوب را شکست. چوب ناله ای کرد. بعد بوی پوسیدگی مطبوعی آنجا پیچید.تکٌه ای از آن را جلوی بینی اش گرفت. آرام خندید و گفت: «انگار بوی شیرینی می دهد.» زن با چشمانش می گفت:
«نه! نخند! بچٌه خوابیده.» مرد تکٌه چوب پوسیده و مطبوع را در اجاق حلبی انداخت. در این لحظه چوب آرام شروع به سوختن کرد مشتی نور گرم در اتاق افشاند. نور روی صورت گرد و کوچک پسرک افتاد و لحظه ای باقی ماند. تازه یک ساعت از عمر این صورت می گذشت. اما هر آنچه را که یک صورت لازم داشت، دارا بود: گوش، بینی، دهان و چشم. چشمهایش درشت بودند. با اینکه بسته بودند، می شد این را فهمید. اما دهانش باز بود و نفس می کشید. بینی و گوشهایش قرمز شده بودند. زن با خود فکر کرد: «او زنده است. و صورت کوچکش به خواب رفته.»
مرد گفت: «هنوز غذا داریم.» زن جواب داد: «بله، جای شکرش باقی ست. هوا سرد است.»
مرد تکٌه ی دیگری ازآن چوب پوسیده برداشت. با خود فکرکرد: «حالا دیگر او بچٌه دار شده. نباید سردش شود.» اما کاری از دستش ساخته نبود و کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. وقتی مرد در اجاق را باز کرد تا تکٌه چوب را در آن بیاندازد، دوباره هالهای از نور روی صورت به خواب رفتهی بچٌه افتاد. زن آرام گفت:«نگاه کن! مثل هاله ی دور سر قدٌیسان می ماند. می بینی؟» مرد با خود فکر کرد:«هاله ی دور سر قدٌیسان؟!»
اما کاری از دستش ساخته نبود و کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. کمی بعد چند نفر آمدند پشت در. آنها گفتند: «ما از پنجره نور را دیدیم. می خواهیم ده دقیقه اینجا استراحت کنیم.» مرد به آنها گفت: «اما ما یک بچٌه داریم.» آنها دیگر چیزی نگفتند. اما وارد اتاق شدند، از بینی هایشان بخار بیرون میآمد. پاورچین پاورچین راه می رفتند. کمی بعد نور به آنها خورد. سه نفر بودند. یونیفرمهای کهنه به تن داشتند. یکی از آنها جعبه ای مقوٌایی و دیگری یک کیسه داشت. و سوٌمی دست نداشت. او گفت: «یخ زدم!» و ساعد قطع شده اش را بالا گرفت. بعد جیب پالتوی خود را به طرف مرد صاحبخانه چرخاند. در جیبش تنباکو و کاغذ بود. از آن سیگار درست کردند. اما زن گفت: «نه ! سیگار برای بچٌه ضرر دارد.» آنگاه هر چهار مرد رفتند پشت در و سیگار هایشان مثل چهار نقطه بود که در شب می درخشید. یکی از آنها پاهای چاقی داشت و آنها را بسته بود. او یک جسم چوبی از کیسه اش درآورد و گفت: «این یک الاغ چوبی ست! طی هفت ماه آن را تراشیده ام. برای بچٌه ی شما!» بعد آن را به مرد صاحب خانه داد. مرد پرسید: «برای پاهایت چه اتٌفاقی افتاده؟» مردی که الاغ چوبی را خرٌاطی کرده بود، گفت: «از گرسنگی ست. آب آورده.» مرد در حالیکه در تاریکی دستش را روی آن می کشید، گفت: «آن یکی چطور… سومی… ؟» مرد سومی که در یونیفرم خود می لرزید، آهسته گفت: «اِع… چیزی نیست… فقط به خاطر اعصاب است. شاید بخاطر ترس زیاد باشد.»
سیگارهایشان را خاموش کردند و دوباره به داخل خانه رفتند. پاورچین پاورچین راه می رفتند و به صورتِ کوچکِ کودک به خواب رفته نگاه می کردند. مردی که می لرزید دو آب نبات زردرنگ از جعبه ی مقوایی اش درآورد و گفت: «اینها برای زنتان!» وقتی زن سه سایه ی سیاه را بالای سر بچٌه اش دید، چشمان آبیِ رنگ پریده اش را کاملاً باز کرد. ترسید. اما در همان لحظه بچٌه زانوهایش را به سینه مادر فشرد و با تمام قدرت، طوری جیغ کشید که سه سایه ی سیاه پاورچین پاورچین به سمت در خزیدند. در این لحظه دوباره سرشان را به علامت تشکٌرتکان دادند. بعد در تاریکی شب ناپدید شدند. مرد با نگاه آنها را تعقیب می کرد. به زنش گفت:«چه فرشتههای عجیب وغریبی!»
بعد در را بست. در حالیکه به غذا نگاه می کرد زیر لب گفت: «آنها فرشتگان زیبایی بودند.» اما مرد کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. زن آهسته گفت: «اما بچه جیغ زد. با صدای بلند جیغ زد. برای همین آنها رفتند.» و با غرور ادامه داد: «نگاه کن بچٌه چه سرحال است. » بچٌه دهانش را باز کرد و جیغ زد. مرد پرسید: «گریه می کند؟»
زن جواب داد: «نه! فکر کنم دارد می خندد. » مرد در حالیکه چوب را بو می کشید ، گفت: «بوی شیرینی می دهد. شیرینی. کاملاً شیرین و مطبوع است.»
زن گفت: «راستی امشب کریسمس است. مرد زیر لب گفت:
«بله! کریسمس است. و از اجاق مشتی نور روی صورت کوچک به خواب رفته افتاد
بنام خدا
درزمان موسی ابن عمران دومرددرزندان بودندکه یکی چاق ودیگری لاغربود.
حضرت موسی (ع) گفت:چراتوچاق هستی؟گفت:چون به خداامیدوحسن ظن دارم.
ازدیگری پرسید:چرالاغرهستی؟گفت:به خاطر ترسی که ازخدا دارم.
موسی (ع)دستهایش رابه سوی آسمان بلند کرد وگفت:خدایا!کدام یک ازاین دونزد تو محبوب ترند؟
نداآمد:آن که به رحمت من حسن ظن دارد. بحارالانوار،ج70،ص395
وروایت شده است که حضرت داود (ع) فرموده است:
«یارَبِّ ماآمَنَ بِکَ مَن عَرَفَکَ فَلَم یُحسِنِ الظَنَّ بِِکَ»
پروردگارا!به توایمان نیاورده است کسی که توراشناخته وبه توحسن ظن ندارد.
یا حق