خیلی ممنونم ازت که به من این حس رو دادی
گاهی وقتا لازمه گریه کردن تو شادی
گاهی وقتا لازمه دلت از غم بگیره
بگی صبر کن بگه نه!دیگه خیلی دیره
.
.
.
گاهی وقتا لازمه اگه عشقت رو می خوای
بگی دوستت دارم آه ...
چقد سخته که تو باشی و دور از دست من باشی
حالا که عاشقی حیفه تو هم دوباره تنها شی
بیا با هم از این تقدیر ازین دلشوره پر گیریم
من و تو تا ته جاده به این عاشقی در گیریم
بذار دستاتو تو دستام بذار گم شن سیاهی ها
بمون حالا کنار من نری سمت دو را هی ها
.
.
.
(( پای لنگ ))
کبوترها لبه ی بام بیخ هم کز کرده و نرها همانطور که دور ماده ها می چرخیدند روی هم بن غُر می رفتند. زن روی حیاط سیمانی نشسته بود و لباس می شست. باد که وزیدن گرفت، با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و به آسمان نگاهی انداخت و گفت :
ـ (( این آسمون امروز می باره ))
و بلند صدا زد :
ـ (( زیبا زودتر بِجُم ، هوا ابریه ))
و دوباره درون تشت را چنگ زد. مرغ و خروسها دور و برش پرسه می زدند و پای درختها پاکور می کردند.
دختر با سبد بزرگی بیرون آمد و آن را کنار زن که گذاشت کمرش را با دست گرفت و ایستاد و همانطور که شانه هایش را به آرامی می مالید با غرلند گفت :
ـ (( کِیف و نوشاش مال یکی دیگه س ، خر حمالیهاش مال ما ... ))
و با دست مرغها را هی کرد . روی تکه سنگ زیر پایش نشست و درون تشت را چنگ زد . مرغها که از ترس او عقب پریده بودند دوباره دورشان شروع به گشتن کردند .
زن که سرش پائین بود و یقه ی لباس را می مالید گفت :
ـ (( ان شاءالله که خوشبخت بشن . بازم خدا خیرشون بده .))
و چند بار آن را درون تشت فرو برد و بیرون آورد و ادامه داد :
ـ (( بنده های خدا کلی بهمون محبت می کنن . ))
ـ (( در راه خدا که کمک نمی کنن ، عوضش کلی براشون خرحمالی کردی . ))
و لباسها را محکم تر چنگ زد .
ـ (( زودتر بِجُم می ترسم بارون بگیره ))
گفتم آهسته تر قدم بزنم
لب ایوان دل این بار
تا مبادا! خدا نکند!
تو بفهمی که عاشقم ...
.
.
.