(( قلّک))
به نام خدا
سلّانه سلّانه در تاریکی کوچه به پیش می رفت. مثل لنج عمو حسن وقتی که روی سینه ی سیاه دریا جلو می رفت و عمو می گفت:
ـ(( ها عامو ، ای شبگرد مست کوچه هاست ، نمی بینی چطور تلو تلو می خوره؟))
قرمزی سرِ سیگاری که در دست داشت با هر چپ و راست شدنش ، خط ممتد و شکسته ای درست می کرد. پکّی به سیگار زد ، تمام پهنای صورتش گل انداخت و کمی موها و ریش بلند و پریشانش را روشن کرد. چشمهایش پف کرده و زیر چشمانش گود افتاده بود. سرش پائین بود و پاهایش لخ لخ کنان تو هم می دویدند. کیسه را در دستش جا به جا کرد و محکم تر گرفت و پک دیگری به سیگار زد. چشمهایش بسته بودند. چاله ی جلوی پایش را ندید و صاف توی چاله رفت. مثل لنگری که از یک طرف تاب بر دارد به پهلو خم شد. سعی نکرد خودش را نگه دارد تنها دستش را حائل کرد بین خودش و دیوار. کیسه از دستش افتاد . با صدای گرفته ای گفت :
ـ(( آوخ گور پدرتان))
و خراب شد پائینِ دیوار. قرمزی ته سیگار تکید و لای خاکها خاموش شد. دستش را دردست گرفت و همانطوری که ماساژش می داد زیر لب غر زد :
ـ(( لعنتیها، چاله می کنین گور پدرتون؟ دستم شکست))
مکث کوتاهی کرد و با حرص گفت :
می دونم خیلی بد کردم عزیزم
تو رو تو غصه ها تنها گذاشتم
درست وقتی به من محتاج بودی
تو اوج بی کسیها جا گذاشتم
نگفتی حتی یک لحظه با اشکات
کنارم باش و با من زندگی کن
ازم چیزی نخواستی تو نگفتی
منو دلخوش به این وابستگی کن
تموم لحظه هام رنج و عذابن
تو دنیایی که خالی از نگاته
تو رو می خوام که خیلی خوب بودی
عجب آرامشی توی صداته
می خوام برگردم از راهی که رفتم
همه عکسات دوباره روبرومه
می ترسم خیلی دیر باشه عزیزم
نمی دونی چه بغضی تو گلومه