با علی معلم به بهانه ترانه
قواعدی که در جان ماست
- دلیل گرایش عمومی به ترانه چیست؟
* اگر به رسانههای عمومی و خصوصی، از جنبه همه گیر بودن و همه کس فهم بودن توجه کنیم، درمییابیم که بین طبقه فرهیختهای که طلایهداران سلسله آدمیزاد هستند و جماعت پیام گیرندگان، تبادلی مثل گذشتهها وجود دارد. لیکن به تناسب و تقاضای وسایل موجود بهترین راه و سادهترین راه و زیباترین شیوه را انتخاب میکنند تا به این وسیله پیامهایشان را برسانند. اگر به معنی و مفهوم ترانهها در همه جهان توجه شده باشد, ترانهها دیگر حرفهای عاشقانه یک طرفه یا دو طرفه نیست. ترانهها مشمول و مملو از مسایل اجتماعی, عرفانی, علمی و سیاسی و... است. ای بسا در آینده بعضی از فلاسفه بعضی از اهل علم, بعضی از متفکران و معلمان اجتماع این شیوه را برای تربیت انتخاب کنند. به دلیل این که با یک ترانه شما مفهومی را به تعداد کثیری از انسانها انتقال می دهید که حداقل دو ویژگی قدیمی در آن وجود دارد؛ همان دو ویژگیای که در شعر و منشا آن است اول تخیل، تخیلی که با تعقل و تجربه نسبت داشته باشد، خویشاوند باشد و تخیل هم به معنی تعلیق صفت، آن است که سه برابر و چهار برابر تاثیرگذار خواهد بود چرا که صدای خوش هم کلام را همراهی میکند، موزیک هم کلام را همراهی میکند, گاهی تصویر هم همراهی میکند و پیام گیرنده با یک کلیتی طرف است که مطلب را هم میبیند، هم میشنود، هم حس میکند و در عین حال لذت هم میبرد.
- آیا گرایش به ترانه، رسانگی شعر را تایید میکند؟
* البته از قدیم، فرهنگ شفاهی بر فرهنگ کتبی غلبه داشته است. فرهنگ کتابتی تحمیلی بود و تبدیلی بود که به اندازۀ سودمندیهایش، زیان هم با خود آورد. انسان را از هم گسیخت، اصناف به وجود آمدند، صاحبان اطلاع به وجود آمدند، هر گروهی از گروه دیگر با تقسیم کردن و ایجاد اصطلاحاتشان مرزهایی گذاشتند و آدم عادی را هم به حیطه اقتدارشان راه ندادند. یعنی مردم نه فیلسوف بودند، نه عارف و ادیب. فرهنگ فولکلور و عامیانه که گاهی هم با توهین از آن یاد میشود (هرچند که همه ذخیرهها از نزد همین مردم میآید) به چیزی گرفته نمیشد. حال این پیام دهنده است که باید بکوشد و دل پیام گیرنده را که عموم مردم هستند، با هنر و با کلماتی شیرین و پیامهایی درست به دست آورد و فهم و درایت صحیح و کافی را در اختیار آنها قرار دهد.
البته ترانههای لاابالی و پوچ با این تعداد تولیدی که امروز در سطح جهان میبینیم، کنار خواهد رفت. یعنی فهم و درایت مردم در تشخیص خوب و بد این متاع، آن قدر بالا خواهد رفت که ترانهسرا کم از شاعر قصیده سرای قرن 5 و 6 ایران و عرب نخواهد بود.
- تاثیر ترانه بر دیگر قالبهای شعری چگونه خواهد بود؟
* قطعا این قالبها را تحت الشعاع خود قرار خواهد داد. فرض کنید قصیده فقط به عنوان یک جنس عتیقه نگهداری خواهد شد که گاهی سروده و به رخ کشیده شود تنها به این منظورکه شاعر نشان دهد توانایی انجام کارهای بزرگی که خاقانی و رودکی هم میکردند را دارد. در واقع کسی نیست که صلهای بدهد و صلهای بگیرد. اصلا آن چه که تولید میشود کالا و متاع فرهنگی به حساب میآید و قیمت گذاری خاصی برای آن در نظر گرفته شده است. این نوعی ارزش گذاری است، ولی ارزش گذاری معنایی را نوع دیگری باید تعریف کرد که این جا مجال بحث نیست.
- چرا امروز خروج بر وزن وقافیه به بهانه سرودن قالب ترانه مد شده است؟
* فکر نمیکنم این مورد همگانی و همیشگی باشد. نکتهای را در این جا متذکر میشوم و آن این که شاید اگر یک چنین کاری هم انجام میشود، بر میگردد به تجددی که چندی پیش, از 200، 300 سال پیش آغاز شد که احساس میکردند از منزلی که هستند باید حرکت کنند اما نمیدانستند باید به کجا بروند. ما در روزگاری زندگی میکنیم که همه مفهوم عدل را در تساوی، تقارن و توازن می دانند. ما میدانیم که عدل در موسیقی آن قدر اهمیت دارد که در ریاضی. به این دلیل که این دو ساخت ریاضی دارند و هر جا که موسیقی تجلی کند ریاضی هم هست و امروز هم وقتی میرسیم به شخصیتی مثل فیزیکدانهای بزرگ مثلا از انیشتین به این طرف، به کشف تقارنهایی در جان جهان می رسیم. تقارنهایی نه از آن جنس که بشود به آسانی نسبت خیالات به آن داد و از آن عبور کرد. اگر دیروز عارفی از تقارن حرف میزد، میگفتند بیشتر از خیالات استفاده کرده است ولی امروز وقتی «هایزن برگ» این حرف را میزند وقتی شخصیتهایی در این حد از ساخت و پرداخت جهان که از زیباترین تعادلها، تساویها، تقارنها و کلماتی از این دست برخوردار است سخن میگویند, معلوم میشود که این امر مسالهای فطری و بنیادی بوده و ابداع و اختراع سلیقه چند آدم با ذوق نیست که بتوانیم آن را انکار کنیم. ما موسیقی را در صورتی که گوش نواز و مطبوع باشد، دوست داریم و تنها موسیقی آن وقت گوش نواز است که با قواعد موسیقی به گوش برسد، قواعدی که در جان ماست و اکتسابی نیست. قواعدی که با تپش دل، با ضربان نبض با باد و با صدای پرنده و با همه تعادلها و تقارنهایی که در جهان وجود دارد در ارتباط است و آن را با شیر مادر به ما نوشاندهاند. شاید این بلندپروازیها و زیادهرویها از کم سوادی و بی سوادی باشد اصولا خروج از وزن و حتی قافیه - قافیه از وزن جدا نیست - نشانگر سهل انگاری شاعر است. همیشه روی افراط و تفریط نمیشود حساب کرد. آن چه که غلط باشد به سرانجام نمیرسد اما آثار درست مطمئنا پشتوانه ای با نام فطرت انسان و گوش تمیز سلسلۀ آدمیان دارد.
آدمیان را از خوب و بد ، من زادهام
ایران زنان:
حتما برایتان پیش آمده که گاهی روزها جوری سخت بگذرد که دلتان بخواهد تقصیر را بیندازید گردن زن بودنتان و با حسرت فکر کنید:اگر زن نبودم...! اما سیمین هیچگاه از زن بودنش ناراضی نبوده:«گمان نمیکنم از مردها چیزی نصیبم شده باشد.»او اعتقاد دارد حتی قبل از مادر یا همسر بودن باید انسان بود:«باید برای دنیای خود ، وطن خود ، جامعه خود و سرانجام برای خانواده خود مفید باشم. دوستدارم از من زیانی به دیگران نرسد.
این جمله را شاید شنیده باشید از مادرتان یا شاید هم گفته باشید به دخترتان که:«دخترهای مردم فلاناند» یا «دخترهای مردم بهماناند» و بعد هی دقیق میشوید روی «دخترهای مردم» تا ببینید آنها چه کار میکنند که شما نمی کنید. سیمین میگوید:«دخترهای مردم ؟! من از دختران قدیم هستم ، اما یادش بخیر. آن ایام که نوجوان بودم ، گمان نمیکنم فرق چندانی با دیگر دختران هم سن و سال خودم داشتم. اصلا حالا هم که پیر شدهام ، دوست ندارم با دیگران زیاد متفاوت باشم. همیشه عرف اکثریت جامعه را رعایت میکنم ، اما از ابراز عقاید بسیار جدی و مصر هستم!»
با فرض اینکه شعرهای سیمین را نخوانده باشی اصلا و فقط شنیده باشی ، او متولد 1306 است. فکر کنی می توانی او را با الگوی سنتی زن تطبیق دهی ، ولی فقط کافی است یک بار او را ببینی یا چند دقیقه با او همکلام شوی. خودش هم میگوید:«شباهتم به تصویر زن مدرن بیشتر است.» او اعتقاد دارد سنتها را تا جایی که موجب واپسگری و عقب ماندن از قافله تمدن نباشد ، نفی نخواهد کرد ، اما جایی که سنت همراه با جهل و خرافه باشد ، به مبارزه با آن برخواهد خواست.«جهانی که مار در آن زندگی میکنیم ، به سرعت دیگرگون میشود.در طول دوقرن نوزدهم و بیستم شکل دنیا بیش از چندین قرن عوض شده است.کشفیات پزشکی ، اختراعات صنعتی، به کارگیری برق، استفاده از هواپیما ، موشک ، ماهواره ، سینما و سرانجام مهارکردن نیروی اتم تصویر جهان را به کلی بی رنگ و همیشه شیوههای زیست را دیگرگون کرده است. به عبارت دیگر میتوان گفت: فلسفه قدیم که روزی مبانی تفکر بشر را میساخت ، دیگر به درد زندگی امروز نمیخورد.
خالا سیمین زنی مدرن است که شعر میگوید ، مینویسد و... آیا این سیمین از نگاه فرزندانش تفاوتی با مادرهای همسن و سال خود دارد؟
«گمان می کنم هر فرزندی مادرش را بهترین مادر دنیا بداند و از مادرهای دیگران بیشتر دوست بدارد و هرقدر هم از او گلهمند باشد ، حاضر نباشد او را با مادر دیگری عوض کند!اما حس میکنم که فرزندانم علاوه بر محبتی که در پاسخ فداکاریهای من نثارم میکنند ، از اینکه مادرشان شاعر و نویسنده هم هست ، خوشحالند.»
سیمین فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه تهران است و همین بهانهای میشود تا برسیم به سوال بدون جواب همیشه:تفاوت حقوق زن و مرد:«زن و مرد هردو انسان هستند. دلیلی نمیبینم که یکی بیش از دیگری از مواهب زندگی برخوردار باشد و از آزادی لذت ببرد و در ساخت و ساز جامعه سهیم باشد و دیگری محروم و متروک و مطرود بماند.
او هم اعتقاد دارد هرچه زودتر باید قوانین مربوط به زن در سراسر جهان اصلاح و موارد نابرابری زن در سراسر جهان اصلاح و موارد نابرابری زن با مرد جبران شود.«زن از لحاظ ساختمان جسمی ظریف تر از مرد است . اگر قانونی برای حمایت از زنان تدوین نشده باشد ، مردانی که تربیت ذهنی درست نداشته باشند ، میتوانند مراتب انصاف را فراموش کنند و انواع ستم را بر زنان روا دارند.گمان نکنیدکه مرد آمریکایی یا آلمانی از مرد ایرانی با انصافتر است.تنها قانون این کشورهاست که مرد را وادار میکند به زن اجحاف نکند.»
قطعاً نگاهی زنانه به سیاست به ظاهر خشن با نگاه مردانه تفاوت دارد:«زنان به سبب ویژگی مادر شدن که مستلزم محبت و مراقبت و احتیاط و مسئولیت است در امور سیاسی نیز با صلح و سازش و میل به مرافقت و احراز امنیت ، بیشتر موافق هستند. به همین دلیل زن و مرد باید هردو در سیاست دخیل باشند تا خشونتها تعدیل شود. »
شاید این زنانه – مردانگی در ابیات هم مصداق داشته باشد ، البته به اعتقاد سیمین ، این تفاوت در ماهیت است نه در ارزش. یعنی باید این تفاوت را در حد تفاوت میان دو سبک مثلا رئالیسم و سوررئالیسم تصور کنیم.نیم توان گفت کدام با ارزش تر است.
او همچنین معتقد است شیوه نگارش ، جهان بینی و نحوه بیان احساس زن با مرد بی شک متفاوت است و همین تفاوت ، ویژگی دلپذیری برای اثر هریک از آنها به وجود میآورد.
اما این تفاوت موجب نمی شود ادبیات مردانه را برادبیات زنانه ترجیح دهیم یا برعکس.او میگوید«هستند مردانی که زنانه مینویسند و زنانی که مردانه ! اگر خوب از عهده برآمده باشند ، نباید خیلی به امضا توجه کرد!»
در مورد شعرهای خودش هم اعتقاد دارد که آنها جنسیتاش و حتی نامش را لو میدهند:«شعرهای قدیمیتر مثلا در دو بیتیهایی که از زندگی محرومان جامعه حکایتها داشت یا غزلهایی که تصویرهای ظریف و تازه و عواطف عمیق و دریافتنی و زبانی بی نقص عرضه میکردند ، شنونده می توانست حدس بزند که این شعر از من است. به شرط آشنایی با ادبیات و آشنایی با شماری از شعرهایم. حالا هم که سبک غزل را از بنیاد دیگرگون کردهام به سبب غرابت بسیار آشکاری که با دیگر غزلهای رایج دارند، شنونده یا خواننده به راحتی میتواند حدس بزند که فلان غزل از من است.» راست میگوید. در ادبیات معاصر هم داریم شاعرانی که پای شعرشان امضا نمیخواهد.
«شاملو ، اخوان ، نادرپور، آزاد ، خویی ، مشیری ، آتشی ، براهنی ، رویایی ، سپانلو ، حقوقی ، مصدق و ... این شاعران که خیلی از جوان ترها هم مقلد آنها هستند ، شعرشان معرف نامشان است.»
اما به قول خودش فقط گوهرشناس میتواند اصل را از بدل تشخیص دهد. کسی که با شعر و رموز آن آشنا نباشد ، نمیتواند در این مورد به داوری بنشیند.
شاملو یکی دو دهه پیش گفته بود«غزل ، شعر زمانه ما نیست.» شاید تغییر عقیده داده بود ، ولی همان موقع هم سیمین به واسطه غزلهایش سیمین بود.خودش میگوید«سالها پیش در خانه استاد محمد حقوقی وقتی که غزل«... و نگاه کن به شتر» را برای شاملو خواندم ، حیرت زده برخواست و سرم را بوسید!»
او اعتقاد دارد شاملو زمانی این سخن را گفته که امید نمیرفت غزل بتواند پاسخگوی نیازهای جوامع امروز باشد و بار این همه مطلب سیاسی ، اجتماعی ، فلسفی و روانی را به دوش بکشد.«به هر حال من اعتقاد دارم که میشود در غزل همه کار کرد و من هم کردهام.» این اعتقاد یا ادعا ممکن است درست باشد یا نباشد. آینده باید قضاوت کند.دریغ که شاملو امروزه زنده نیست تا کارهای تازه ترم را برایش بخوانم. نمی دانم آیا آیندگان از من راضی خواهند بود یا نه:
بر گنج درست سخن نادره کاران
در حد خرده ناچیز فرودیم
او به یاد یک «غزل نا تمام» در باغ آینه شاملو میافتد:
هر تار جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست
چو رویا به حسرت گذشتم ، که شب
فروخفت و با کس سرخواب نیست
او به یاد نادر نادرپور هم میافتد که پیش شاملو گفته بود غزل نمیتواند خواستهای زمانه را منعکس کند ، اما چند غزل خوب سروده است.
شعرهای سیمین را که ورق میزنی ، این قدر با شکلهای تازه و وزنهای جدید روبرو میشوی که منظور سیمین را از امضایش در شعرها میفهمی. فرق نمیکند سیمین سراغ فرمهای جدید رفته یا وزنها به سراغ او آمدهاند، مهم اتفاق تازهای است که در غزل افتاده:«وزنها به سراغ من آمدند و من به آنها خوشامد گفتم و پذیرفتمشان. من آهنگ عبارتهای کوتاهی را که به ذهنم میرسد ، تکرار میکنم و برای آنها وزن به وجود میآورم.نمیگویم هر عبارتی را میتوان موزون یا خوش آهنگ کرد. باید کوتاه باشد ، شاعرانه باشد ، به گوش خوش بنشیند و در ذهن به آسانی جای بگیرد. من دراین ابتکار ابداً سراغ افاعیل عروضی اوزان مختلف و عجیب و غریب نرفته ام. اگر می بینید شعرم را میتوان با معیار عروضی(افاعیل)سنجید ، از آن جهت است که هر کلام ادبی فارسی را میتوان با این معیار سنجید:عنوان تابلوهای تبلیغاتی ، تیتر و مقالات روزنامهها.
مثلاً:«شورای شهر تهران» ، «مفعول فاعلاتن» یا «قطار کرج افتتاح شد» ، «مفاعلتن فاعلات فع» و ...
گاهی فکر می کنم مادر شدن این قدر یک زن را از احساسات پر میکند که پر میشود از کلمات تازه برای بیان این احساسات:«مادر شدن نه تنها دایره واژگانم را بلکه طرز تفکرم را ، احساسم را ، نگاهم به زندگی را و عشق به مردم را تغییر داد. مرا از خود بیرون کشید و به دیگران پیوست. حس میفکنم همه آدمیان را از خوب و بد ، من زادهام.به همین دلیل همه مردم و همه جهانیان را دوست دارم.»
مادر سیمین یکی از زنان فعال زمانه خود بوده. به زبانهای عربی ، فرانسوی و انگلیسی آشنایی داشت و ترجمه میکرد.از موسسان جمعیت«نسوان وطنخواه» و از اعضای موثر«کانون بانوان» ایران بود. یک دوزه هم سردبیر روزنامه «آینده ایران» شد. همچنین دبیرستان بانوان را تاسیس کرد و سالها هم مدرس دبیرستانهای«ناموس» و «دارالمعلمات» بود. قطعاً اگر مادر سیمین یک زن معمولی بود ، سیمین ، سیمین نمیشد:«مادرم و پدرم عصاره وجود خود را در رگهای من جاری کردند. تشویقها و محیط تربیتی – ادبی مادرم مرا به شعر علاقهمند کرد. روانش آسوده و شاد باد که هرچه داشت از مهر و عطوفت به من داد. پدرم نیز فراموش مباد که مردی آزاده و برخوردار از دانشی گسترده بوده و به اقتضای وراثت و تربیت بر من حق دارد.»
با توجه به فعالیت گسترده مادر سیمین ، سیمین فقط شعر گفته است ، ولی چه شده که سیمین را همه میشناسند؟
سیمین میگوید:«مادرم به قدری گرفتار کار و زندگی بود که فرصت نکرد آثارش را جمع آوری کند. در شصت سالگی هم به هوایفرزندانش به آمریکا رفت و در شصت وهشت سالگی به ابدیت پیوست.او هیچگاه فرصت تدوین آثارش را نیافت و فرزندانش هم به همه آثارش دسترسی نداشتند. با این همه ، تعدادی شعر از او پیش من هست که باید در فرصتی آنها را منتشر کنم.»
میپرسم فکر میکنید اگر مرد بودید دنیای زنان برایتان جالب بود؟
میگوید:«دنیای زن و مرد مشترک است. با این همه ، اگر مطالعه در روحیات زنان برای مردان جالب توجه باشد، مطالعه در روحیات مردان هم برای زنان جالب توجه خواهد بود. من که تفاوت زیادی میان این دو آفریده احساس نمیکنم.»
در مورد رنگ شعرهایش فکر میکند و بعد:«با مرکب آبی مینویسم. ناشر هم آنها را سیاه چاپ میکند!»
در هیچ شرایطی آرزوی مرد بودن نکرده است. اعتقاد دارد:«کم ترین مصیبتش این است که باید هر روز ریشم را بتراشم یا بگذارم بلند شود و هر هفته خضابش کنم. تازه در صورتی که بگذارم بلند شود ، اگر کسی از من بپرسد آقا ، شما شب ریشتان را زیر لحاف میگذارید و میخوابید یا روی لحاف؟من چه جوابی دارم که بدهم؟»
سیمین ترانه سرا هم هست. سیصد ، چهارصد ترانه سروده که خودش میگوید هیچ کدام کاملاً در خاطرش نمانده است.میگوید بعضی را مردم میخوانند و میگویند شعرش مال من است.بعضی را هم خوانندگان جدید وباره میخوانند و آنهایی که معرفت دارند ، چند نوار با حقالتالیف مختصری برایم میفرستند. بعضی ها هم که به روی خود نمیآورند.
خلاصه آنکه...این«خلاصه آنکه» را به قلم هوشنگ گلسیری بخوانید(1):«خلاصه آنکه با توجه به سلطه زبان کلاسیک و قالب و وزن و حتی وزنهای سنگین و مردانهتر که از یافتههای او به شمار میروند ، غزلهای سیمین به ظاهر همه مرده اند ، اما اگر ناگهان به نام سراینده بنگریم ، وضعیت یکسره دگرگون میشود ، چرا که میبینیم زنی است که سروده است و اگر بپذیریم که سلطان غزل زمانه اوست ، ناگهان متوجه میشویم که سلطنت مردان بر غزل پایان گرفته است.
یا بهتر ، مرد خلع شده ، تا او بر تخت غزل بنشیند.»
1-زنی با دمنی شعر/به کوشش علی دهباشی/ص386.
سیمین بهبهانی
آمدن:28/4/1306
دلم گرفته ای دوست
دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من
دفترهای شعر:
چلچراغ – مرمر – رستاخیز – خطی ز سرعت و آتش – عاشق تر از همیشه بخوان – آن مرد ، مرد همراهم – کاغذین جامه – کولی و نامه و عشق – یک دریچه آزادی
نام: احمد
نام خانوادگی: شاملو
آمدن: 1/ آذر/ 1304
رفتن: 2/ مرداد/ 1379
محل تولد: تهران
و بعد...
پدرش افسر ارتش بود و مدام از این شهر به آن شهر اعزام میشد و همین باعث شده بود که شاملو تحصیلات مرتبی نداشته باشد. او در سال 1322 برای اولین بار زندانهای متفقین را تجربه کرد. در سال 1326 اولین مجموعه شعرش را با عنوان "آهنگهای فراموش شده" که مجموعهای از شعرهای سنتی و نیمایی و حتی گاهی بی وزن و قافیه بود به چاپ رساند.
در سال 1330 "قطعنامه" و شعر بلند "23" را منتشر کرد. شعرهای این مجموعه بیانگر این مطلب بود که شاملو با گذر از شیوه نیمایی دنبال راه و روشی تازه است.
او ادبیات کلاسیک را هم به خوبی میشناخت و بر زبان فارسی تسلط کامل داشت که نتیجه آن در اشعارش بسیار بارز است. او با فرهنگ عامه نیز آشنایی بسیار داشت که در راستای این آشنایی اثری ماندگار یعنی "کتاب کوچه" را آفرید.
او در شعر به دیدگاهی کاملاً مستقل دست یافت تا جایی که عنوان "پدر شعر سپید" شایسته اوست. ویژگی بارز شعرهای او وجود تصاویری شکوهمند و زنده، زبانی محکم و قدرتمند و تفکری اجتماعی است که از طریق اسطورههای انسانی، تمثیل و نماد بیان میشود. آهنگ سخن او گاهی به نثر قرن چهارم و پنجم و گاه به زبان ترجمههای کتاب مقدس نزدیک میشود.
تسلط کامل او بر زبان، ترجمههای او را نیز متفاوت کرد. او گاهی آنقدر با شعر یا متن درگیر میشود که به نوعی بازآفرینی میرسد و ترجمهای مثل "دن آرام" یا "پابرهنهها" را میآفریند.
او بدون شک یکی از برجستهترین شاگردان نیما بود.
آثار:
شعر:
آهنگهای فراموش شده(1326)، قطعنامه(1330)، آهنها و احساس (1332)، هوای تازه (1336)، بـاغ آیـنـه (1338)، آیـدا در آیـنـه (1343)، آیدا در آینه و لحظهها و همیشه (1343)، آیـدا: درخـت و خنـجـر و خـاطـره (1334)، ققنوس در باران (1345)، از هوا و آینهها (1346)، لحظهها و همیشه (1347)، مرثیههای خاک (1348)، شکفتن در مه (1349)، ابراهیم در آتش (1352)، دشنه در دیس (1356)، ترانههای کوچک غربت (1359)، مدایح بیصله (1370) و در آستانه (1376).
تصحیح و تحقیق:
افسانههای هفت گنبد، ترانهها، رباعیات ابوسعید ابوالخیر، خیام، باباطاهر، حافظ شیراز، کتاب کوچه.
ترجمه:
نمایشنامه عروسی خون، افسانههای چینی، اشعار لورکا، رمان پابرهنهها، مفت خورها، شهریار کوچولو، دن آرام، همچون کوچهای بیانتها.
درباره او:
نام همه شعرهای تو (2 جلد) ع. پاشایی/ بامداد همیشه (یادنامه احمد شاملو) تنظیم آیدا سرکیسیان. تاملی در شعر شاملو (تقی پور نامداریان)/ احمد شاملو از آغاز تا امروز (محمد حقوقی)/ یک هفته با احمد شاملو (مهدی اخوان لنگرودی)، از زخم قلب/ شناختنامه احمد شاملو (جواد مجابی)/ بن بست و ببرهای عاشق.
سفر ایستگاه
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
وقتی به انتظار تو روز و شب می گذرانم
و زیبایی گریه هایم را جز تهی جایت نظاره گر نیست،
آن وقتها که زیباترین شعرهایم را برایت می سرایم،
گویشم به گونه ای دیگر است.
-با هم از کناره ساحل که گذشتیم،
نگاه هامان...
در نزدیکترین فاصله به هم،
برای تو نمی دانم
ولی برایم ماندنی ترین خاطرات را به ارث گذاشتند.
-شاید حبوط اشک تکراری ترین قصه ام باشد
آنجا که پنجره دوباره بسته است،
و باد زوزه می کشد.
-دو ،شش،صفر،هفت
و فقط یک درنگ تا اتصال خیال.
دید...دید...دید...:
((دیدی روزهایم چه زود گذشتند
بی تو...
و حتی با تو!
با تویی که حالا از پشت پنجره هم نمی بینمت.
ندیدی!
اگر دیده بودی می دانستی،که باران چقدر معصوم است.
که اشک دروغ نیست،
و مرا با انکارت تازیانه نمی زدی.
گر گرفتگیهایم را چگونه تحمل کردم؟
بی تابیها،سوختنها،ساختنها،
آنهمه دلواپسیهای کودکانه که بعد از رفتن تو ریخت به جانم؟
حالا چگونه عاشق بمانم؟
وقتی خوابت را هم نمی بینم،
تو با خواب من هم بیگانه ای.))
خداوند چگونه می بخشایدم؟
آنگاه که آتش چشمان تو را در خود کشیدم و بلوری دستهایت که خدا خواست در دستهایم نشکستند.
افسوس،من به تو و خودم ستم کردم.
حالا شکسته بال،زیر بارانی از نبودن تو در پشت پنجره از اضطراب می لرزم.
کارم به هیچ می ماند.بیهودگی و توهم.
بنگر دوباره با من دروغ گفت،شعری که خواب را از من دزدید و نگذاشت تا تو را به شعر بکشم.
وقتی به انتظار تو روز و شب می گذرانم قافیه ها را گم می کنم و حساب کلمات از دستم می پرد.
خودم را دوباره ابتدای شعر می بینم
و می بینم، که گویشم به گونه ای دیگر است،
آنگونه که تو دوست داری.
چگونه از تو بنویسم،وقتی تویی وجود ندارد ووقتی مجبورم برای برای سرودنت اینهمه رنج بکشم.
از لابه لای درختهای پارک سوار بر خط یازده می گذرم و نظاره می کنم شاهکار خدا را.
این دستها که رو به آسمان چه نجوایی می کنند شبانه روز و دارم پشت یکی یکیشان گم می شوم،تا باور کنم هیچی خود را.
من چشمهایم نمی بینند و گوشهایم شاید هرگز نشنوند این همه را که بی تفاوت کنار می زنم پیاپی و پارک از من فقط خش خش برگهایی را به یاد دارد که به احترام آمدنم،برایم فرش شده بودند تا من هم خنده ای بزنم... .
آن وقتها که دلم بوی باران میدهد دردیست اگر شعر هم تسکینی نباشد.
برای ابراز پشیمانیم در برابر تو نمی دانم که آیا این اشکها کافیست؟من به جرم اولین گناهم مستحق عذاب تو شدم و تو چقدر بزرگواری که هنوز دوستم می داری و مرا در پناه دستهایت از بارش باران بلا حفظ می کنی.