اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

پای لنگ

(( پای لنگ ))

کبوترها لبه ی بام بیخ هم کز کرده و نرها همانطور که دور ماده ها می چرخیدند روی هم بن غُر می رفتند. زن روی حیاط سیمانی نشسته بود و لباس می شست. باد که وزیدن گرفت، با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و به آسمان نگاهی انداخت و گفت :

ـ (( این آسمون امروز می باره ))                                

و بلند صدا زد :

ـ (( زیبا زودتر بِجُم ، هوا ابریه ))

و دوباره درون تشت را چنگ زد. مرغ و خروسها دور و برش پرسه می زدند و پای درختها پاکور می کردند.

دختر با سبد بزرگی بیرون آمد و آن را کنار زن که گذاشت کمرش را با دست گرفت و ایستاد و همانطور که شانه هایش را به آرامی می مالید با غرلند گفت :

ـ (( کِیف و نوشاش مال یکی دیگه س ، خر حمالیهاش مال ما ... ))

و با دست مرغها را هی کرد . روی تکه سنگ زیر پایش نشست و درون تشت را چنگ زد . مرغها که از ترس او عقب پریده بودند دوباره دورشان شروع به گشتن کردند .      

زن که سرش پائین بود و یقه ی لباس را می مالید گفت :

ـ (( ان شاءالله که خوشبخت بشن . بازم خدا خیرشون بده .))

و چند بار آن را درون تشت فرو برد و بیرون آورد و ادامه داد :

ـ (( بنده های خدا کلی بهمون محبت می کنن . ))

ـ (( در راه خدا که کمک نمی کنن ، عوضش کلی براشون خرحمالی کردی . ))

و لباسها را محکم تر چنگ زد .

ـ (( زودتر بِجُم می ترسم بارون بگیره ))

ـ (( از این تندتر که نمی تونم . تو یاد گرفتی در خونه ها بگردی کلفتیشونو بکنی ، گناه من چیه ؟ ))

زن با عصبانیت نگاهش کرد و تشت را از جلوی دختر کشید :

ـ (( نمی خوام کمک کنی . اگه همین کار نبود چطوری شکم شماها رو سیر می کردم که حالا زبون در کردی این حرفارو می زنی؟ دلم به کی خوش باشه ؟))

و محکم به کمر مرغی که کنار پایش می چرخید زد. مرغ صدایی کرد و به سرعت عقب پرید و او دوباره درون تشت را چنگ زد .

ـ (( می خواستی چکار کنم ؟ خرجی شماها رو از کجا می بایست در می آوردم ؟ چهار تا دهنِ باز که که همش می گین بده من ، بده من .))

و دستهای کف آلودش را در هوا چپ و راست کرد .

ـ (( چه می دونم ؟ هر کاری غیر از کلفتی ! دلتو خوش کردی به سه شاهی صنّاری که کف دستت می ذارن ، یه عمری فقط سرِ خوشیهای دیگرون کِیف بردی ، اما خودت چی ؟ این وضع زندگیمونه !))

ـ (( حتما توقع داشتی برم زیر پوشش کمیته؟! این کار لااقل بهتر از این بود که برم دست جلوی هر خر و سگی دراز کنم. ))

و همانطور که سرش پائین بود و محکم چنگ می زد :

ـ (( اون پدر نامردت که زنکه ی جنده افتاد پاش ، آخرم سر به نیستش کرد رفت پی کارش . می خواستی چکار کنم ؟ پدرت که آبرو سرِ کارمون نذاشته بود . از دست حرف مردم مجبور شدم این کارو بکنم .))

با بغضی که در گلویش می شکست به آسمان نگاهی انداخت و آهی کشید :

ـ (( اِی ، خدایا شکرت ))

اما اشک حرفش را نیمه گذاشت ، سرش را پائین انداخت و لباس را چنگ زد .

باد از لای شاخه ها که گذشت برگهای خشک را در هوا تابی داد و روی حیاط ریخت . گرد و خاک درون حیاط دوری زد و گوشه ی دیوار آرام گرفت .

زیبا گره ی روسری اش را محکم کرد و چشمهایش را تنگ :

ـ (( لعنت به این فصل که همیشه گرد و خاکیه ))

ـ (( برو شیر رو باز کن تا اینارو آب بکشم ))

زیبا که از جایش بلند شد صدای سوت بلندی کبوترها را مجبور به پریدن کرد . پای شیر که نشست سرش را به بالا چرخاند و رو به پسری که سر بالا کبوتر ها را نگاه می کرد و دستهایش را محکم به هم می زد ، داد زد :

ـ (( جواد مگه نگفتم برو خیابون؟))

زن شلنگ را که بر می داشت صدا زد :

ـ (( کمتر باز کن ، کی داره این همه پول آب بده ؟ خدا تومن پولش می شه . ))

پسر بی اعتنا به حرفهای زیبا سوت می زد و و با دستهایش کبوترها را وادار می کرد که بالاتر بپرند . کبوترها درون آسمان چرخیدند و به سرعت از بالای حیاط گذشتند .

ـ (( با تو اَم نه! ))

او همانطور که سرش بالا بود جواب داد :

ـ (( الان می رم ، صبر کن ))

زن که شلنگ را زیر بغل گرفته و دو لا ایستاده بود ، پرسید :

ـ (( کجا می خوای بفرستیش ؟ ))

ـ (( هیچی گفتم بره خرازی چند تا چشم و دماغ برا عروسکا بخره ، باید صبح تحویلشون بدم . ))

و لبه ی سکوی سیمانی ، پای شیر نشست :

ـ (( اینم از روزگار ما ... ))

زن هر لباس را که از تشت بیرون می آورد ، بسم الّهی می گفت و می چغاراند و درون تشت کناری اش می انداخت تا آفتابشان کند . رو کرد به زیبا و گفت :

ـ (( همین طور نشین اونجا ، بیا کمک بده ، سر لباسو بگیر . ))

و سپس رو به پشت بام داد زد :

ـ (( این زبون بسته ها رو تو این هوا اینقد نپرونشون . باد می زنه گم و گورشون می کنه . بیا این دو تا پتو رو تو دیگ بخیسون ، بچه مردینه ای هستی من کمرم درد می کنه .))

و سرِ لباس را به زیبا داد و همانطور که شلنگ را محکم زیر بغل نگه داشته بود آن را چلاند .

ـ (( ارواح عمه اش ، بعد از پدرِ زغالش دلمونو به کی خوش کردیم . ))

او همانطور که لباسها را آب می کشید زیر لب غر می زد .

 آب از روی سکوی سیمانی سُر می خورد و می رفت پای گلهای شب بو و لاله عباسی که دور تا دورش روئیده بودند و زن خیلی هوایشان را داشت و هر عصر آبشان می داد .

صدای سوت درون حیاط می پیچید و کبوتر ها دور خانه می پریدند که زن شلنگ را درون دیگ گذاشت تا پر شود و رو به پشت بام صدا زد :

ـ (( جواد کو بیا برو بانک ببین پول یارانه ها رو ریختن به حساب یا نه ؟ هیچی تو خونه نداریم . ))

جواد لبه ی بام خم شد و گفت :

ـ (( اونو که قرار شد بدی من برا قسط موتورم ))

زیبا اخمی کرد و سریع گفت :

ـ (( گفته باشم ، من پولمو نمی دم ها! مانتوم داغون شده روم نمی شه برم مدرسه . ))

زن لباسی را از تشت برداشت و در حالی که می تکاندش گفت :

ـ (( حالا کو تا قسط موتورت؟ بذار پونزدهم بشه . تو هم دندون رو جگر بذار ، عمری سر کردی این یک ماه هم با همین مانتو سر کن تا ببینیم خدا چی می خواد . ))

لباس را که روی بند انداخت رو به زیبا که حالا لباسها را به دستش می داد گفت :

ـ (( برو تو ، کاسه ای بیار تخم مرغها رو جمع کن برم بدم دمِ دکون . با چهل تومن کدوم سوراختونو بگیرم ؟))

زیبا رو به هال صدا زد :

ـ (( محمد یه کاسه بیار ، برو تخم مرغها رو جمع کن . ))

زن با طعنه گفت :

ـ (( نوکر ما نوکری داشت ، نوکرش دیگه چاکری داشت !))

و دوباره رو به جواد بلندتر صدا زد :

ـ (( جواد بیا برو نه ! از اون ور داری میای سیب زمینی و پیاز هم بگیر می خوام قاطق بذارم !))

ـ (( پس پولش چی؟ ))

ـ (( ای بابا ، یه جوون مملکت هزار تومن تو جیبت پول نداری ؟ به چه دردی می خوری ؟))

ـ (( حالا گفتن قراره از ماه دیگه استخدامیشون شروع بشه .))

ـ (( خبر مرگشون ، الان چند ماهه دارن همینو می گن . ))

و رو کرد به زیبا و گفت :

ـ (( داری بهش پول بده ، بره بگیره ))

زیبا صورتش را در هم کشید و با اخم و تَخم درون خانه رفت .

جواد که لبه پشت بام خم شده و باد موهایش را پریشان کرده بود ، گفت :

ـ (( پتوها رو می خیسونی هوا ابریه ، بارون می گیره ! دوباره پر از گرد و خاک می شن .))

زن در حالی که گیره ی لباسها را وارسی می کرد بلند جواب داد :

ـ (( چکار کنم ؟ دیشب تو عروسی کثیف شدن قرار شده براشون بشورم ، زشته دیر می شه .))

ـ (( خب می دادن خشک شویی ، چرا دادن تو بشوری ؟))

ـ (( خودم گفتم . بعدشم ، بابتش یه پولی هم گیرمون میاد .))

ـ (( اما به همون درد شبش نمی ارزه ، مگه نمی گی کمرت درد می کنه ، دیگه قبول نکن .))

ـ (( پس اون وقت خرج شماهارو از کجا باید در بیارم ؟))

جواد که از گرد و خاک چشمانش را تنگ کرده بود گفت :

ـ (( خودم می رم کار می کن ، بذار استخدام بشم  . حالا اینا رو کجا می خوای بندازیشون ؟))

ـ (( رو همین بند ، تا وقتی بشورمشون لباسها خشک می شن . ))

ـ (( گفته باشم ، این بندها طاقت نمیارن ، پاره می شن! ))

و بلند شد و دستهایش را در هوا به هم زد و چند سوت بلند کشید و پائین رفت .

باد شدت گرفته بود و درختها سر به هم می کوبیدند . محمد کاسه به دست از کنار دختر و زن که پتوها را درون دیگ می مالیدند ، به سوی لانه مرغها رفت . زن صدایش کرد :

ـ (( مواظب باش نشکنیشون ، تخم مرغهای محلی رو که اَزمون می خرن ، نامردا دونه ای سیصد تومن می فروشن ، درست کفشاتو بپوش تو گِلا لیز نخوری .))

و محمد با آن قد و قامت کوچکش آهسته تر گام برداشت . جسه اش آنقدر کوچک بود که می توانست راحت درون قفس مرغی جا شود . چهار دست و پا خود را درون قفس جا کرد و چند لحظه بعد عقب عقب از آن بیرون آمد و در حالی که تخم مرغ بزرگی را نشان می داد نیشخندی زد و گفت :

ـ (( مامان ، نگا کن چقد بزرگه ! حتما دو زرده ست ، این رو چند می خرن ؟ ))

و به سرعت به سمت او دوید که ناگهان پایش درون گلها لیز خورد و تخم مرغ درون دستش له شد . زن با عصبانیت داد زد :

ـ (( جونم مرگ بشی ! آخر شکستیش ؟ دو زار در میارم ، اونم تو می شاشی توش . ))

و محمد درون گلها با صدای بلند شروع به گریه کرد . زن همانطور که غر می زد جلو رفت و دستش را کشید و بلندش کرد و با یک پس گردنی به سمت حیاط هلش داد :

ـ (( جون به لبم کردین ! از شوهر چه خیری دیدم که از شما ها می خوام ببینم ؟))

و رو کرد به آسمان و گفت :

ـ (( خدا از سرت نگذره مرد ))

لباسهای محمد را از تنش بیرون آورد و درون تشت انداخت . شیر آب را باز کرد و دست و پایش را شست و رو به زیبا گفت :

ـ (( ببرش تو لباساشو بپوشون ، سرما نخوره .))

محمد برهنه ایستاده و دستهایش را زیر بغل زده بود و می لرزید که زیبا دستش را کشید و با خود داخل برد.

زن پتو را از دیگ بیرون کشید و آب آن را خالی کرد و دوباره شلنگ را درونش گذاشت تا پر شود و آن یکی پتو را هم داخلش انداخت و به سمت لباسها رفت که باد آنها را محکم تکان می داد . دستی به آنها کشید و آنهایی که خشک شده بودند را جدا کرد و با خود داخل خانه برد . از هال که بیرون می آمد صدا زد :

ـ (( زیبا بیا این یکی پتو رو هم بشور )) و تهِ پودر لباس شویی را توی دیگ خالی کرد و کارتنش را گوشه ای انداخت و مشغول مالیدن پتو شد . خیلی نمالیده بود که جواد بیرون آمد و گفت :

ـ (( سیب زمینی گرفتم دادم به زیبا ، ظهر چی می خوای درست کنین؟))

و زن رو به هال صدا زد :

ـ (( زیبا سیب زمینی ها رو تکه کن بریز تو قابلمه ))

و از جا بلند شد و همانطور که بقیه لباسها را از روی بند جمع می کرد گفت :

ـ (( این پتو رو شستم ، این یکی رو هم تو بشور تا بندازیمشون روی بند . ))

جواد نگاهی به آسمان کرد و گفت :

ـ (( تو این هوا حالا واجب بود بشوریشون ؟))

و پاچه ی شلوارش را بالا زد و درون دیگ رفت . باد که حالا شدت بیشتری گرفته بود گرد و خاک را لوله کرد گوشه ی حیاط و روی سکوی سیمانی پاشید . جواد چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت و گفت :

ـ (( نگاه کن مادر ! هر چی شسته بودی زیر خاک شد . من که گفتم امروز نشورشون .))

زن که در آستانه ی در ایستاده بود گفت :

ـ (( نمیشه ، آخه دیروز قول دادم صبح براشون ببرم .))

و درون خانه رفت .

جواد آب دیگ را که خالی کرد پتو را دوباره درونش انداخت و همانطوری که شلنگ را رویش گرفته بود با پا می کوبیدش . آب که از لب دیگ سرازیر شد دوباره دیگ را خالی کرد و پتو را روی سکوی سیمانی انداخت و با پا خوب که چند بار ، محکم فشارش داد صدا زد :

ـ (( مامان ، بیا کمک بده پتو ها رو بندازیم رو بند ... مامـــان ... زیبــــا ... ))

زن که بیرون آمد لبه ی پتو را چغاراند و گفت :

ـ (( خوب آبِش کشیدی کف نداشته باشه؟!))

و سرِ پتو را گرفت و روی بند انداخت . بند کش آورد و دل انداخت . زن به آرامی لای پتو را روی بند باز کرد و آن را کشید تا صاف شود . پتوی دوم را که کنار اولی پهن کردند لبهی پتو ها به زمین رسید .

زن گفت :

ـ (( جواد اون دو تا سنگ رو بیار بذار زیر پتو ها ، خاکی نشن .))

جواد سنگها را گذاشت و هر دو داخل رفتند .

باد لای شاخ و برگ درختان می پیچید و ابرها آسمان را تنگ گرفته بودند .

***

***

باد در شکاف در و پنجره هوهو می کرد و زوزه می کشید و آسمان می غرید . وسط هال سفره را پهن کرده و همه دورش نشسته بودند . زن یکی یکی کاسه ها را می گرفت و در هر کدام ملاقه ای قاتُق می ریخت . جواد پیازی که جلویش بود را با مشت محکمی له کرد و شروع به ریزه کردن نان درون کاسه اش کرد. محمد خودش را به زن چسبانده بود و دستش را روی پای او گذاشته و نق می زد .

ـ (( صبر کن ، الان کنار خودم برات می ریزم )) و دست کرد و کاسه ی زیبا را گرفت .

کاسه را که پر کرد هنوز به زیبا نداده بودش که پنجره محکم به هم خورد و شیشه اش با صدای بلندی شکست و از حیاط صدای گرمبی آمد . محمد از ترس زیر دست زن زد و کاسه ی قاتق روی پایش ریخت و جیغ کشید . جواد به سمت حیاط دوید و زن پشت سرش . زیبا هم محمد را بلند جیغ می کشید فوری به آشپزخانه برد تا پایش را بشوید .

درِ هال را که باز کردند گرد و خاک زیادی به شدت داخل آمد .

ـ (( اَه ... خبر مرگش با این هوا... ! ))

ـ (( گفتم این بند طاقت نداره ، پاره می شه ))

ـ (( بدو زودی از تو گِل ها جمعشون کن))

باد در موهایش می دوید . جواد پتوها را از درون گلها بیرون می کشید و از درون خانه صدای گریه می آمد .

 زن به آسمان نگاهی کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد