(( پای لنگ ))
کبوترها لبه ی بام بیخ هم کز کرده و نرها همانطور که دور ماده ها می چرخیدند روی هم بن غُر می رفتند. زن روی حیاط سیمانی نشسته بود و لباس می شست. باد که وزیدن گرفت، با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و به آسمان نگاهی انداخت و گفت :
ـ (( این آسمون امروز می باره ))
و بلند صدا زد :
ـ (( زیبا زودتر بِجُم ، هوا ابریه ))
و دوباره درون تشت را چنگ زد. مرغ و خروسها دور و برش پرسه می زدند و پای درختها پاکور می کردند.
دختر با سبد بزرگی بیرون آمد و آن را کنار زن که گذاشت کمرش را با دست گرفت و ایستاد و همانطور که شانه هایش را به آرامی می مالید با غرلند گفت :
ـ (( کِیف و نوشاش مال یکی دیگه س ، خر حمالیهاش مال ما ... ))
و با دست مرغها را هی کرد . روی تکه سنگ زیر پایش نشست و درون تشت را چنگ زد . مرغها که از ترس او عقب پریده بودند دوباره دورشان شروع به گشتن کردند .
زن که سرش پائین بود و یقه ی لباس را می مالید گفت :
ـ (( ان شاءالله که خوشبخت بشن . بازم خدا خیرشون بده .))
و چند بار آن را درون تشت فرو برد و بیرون آورد و ادامه داد :
ـ (( بنده های خدا کلی بهمون محبت می کنن . ))
ـ (( در راه خدا که کمک نمی کنن ، عوضش کلی براشون خرحمالی کردی . ))
و لباسها را محکم تر چنگ زد .
ـ (( زودتر بِجُم می ترسم بارون بگیره ))
ـ (( از این تندتر که نمی تونم . تو یاد گرفتی در خونه ها بگردی کلفتیشونو بکنی ، گناه من چیه ؟ ))
زن با عصبانیت نگاهش کرد و تشت را از جلوی دختر کشید :
ـ (( نمی خوام کمک کنی . اگه همین کار نبود چطوری شکم شماها رو سیر می کردم که حالا زبون در کردی این حرفارو می زنی؟ دلم به کی خوش باشه ؟))
و محکم به کمر مرغی که کنار پایش می چرخید زد. مرغ صدایی کرد و به سرعت عقب پرید و او دوباره درون تشت را چنگ زد .
ـ (( می خواستی چکار کنم ؟ خرجی شماها رو از کجا می بایست در می آوردم ؟ چهار تا دهنِ باز که که همش می گین بده من ، بده من .))
و دستهای کف آلودش را در هوا چپ و راست کرد .
ـ (( چه می دونم ؟ هر کاری غیر از کلفتی ! دلتو خوش کردی به سه شاهی صنّاری که کف دستت می ذارن ، یه عمری فقط سرِ خوشیهای دیگرون کِیف بردی ، اما خودت چی ؟ این وضع زندگیمونه !))
ـ (( حتما توقع داشتی برم زیر پوشش کمیته؟! این کار لااقل بهتر از این بود که برم دست جلوی هر خر و سگی دراز کنم. ))
و همانطور که سرش پائین بود و محکم چنگ می زد :
ـ (( اون پدر نامردت که زنکه ی جنده افتاد پاش ، آخرم سر به نیستش کرد رفت پی کارش . می خواستی چکار کنم ؟ پدرت که آبرو سرِ کارمون نذاشته بود . از دست حرف مردم مجبور شدم این کارو بکنم .))
با بغضی که در گلویش می شکست به آسمان نگاهی انداخت و آهی کشید :
ـ (( اِی ، خدایا شکرت ))
اما اشک حرفش را نیمه گذاشت ، سرش را پائین انداخت و لباس را چنگ زد .
باد از لای شاخه ها که گذشت برگهای خشک را در هوا تابی داد و روی حیاط ریخت . گرد و خاک درون حیاط دوری زد و گوشه ی دیوار آرام گرفت .
زیبا گره ی روسری اش را محکم کرد و چشمهایش را تنگ :
ـ (( لعنت به این فصل که همیشه گرد و خاکیه ))
ـ (( برو شیر رو باز کن تا اینارو آب بکشم ))
زیبا که از جایش بلند شد صدای سوت بلندی کبوترها را مجبور به پریدن کرد . پای شیر که نشست سرش را به بالا چرخاند و رو به پسری که سر بالا کبوتر ها را نگاه می کرد و دستهایش را محکم به هم می زد ، داد زد :
ـ (( جواد مگه نگفتم برو خیابون؟))
زن شلنگ را که بر می داشت صدا زد :
ـ (( کمتر باز کن ، کی داره این همه پول آب بده ؟ خدا تومن پولش می شه . ))
پسر بی اعتنا به حرفهای زیبا سوت می زد و و با دستهایش کبوترها را وادار می کرد که بالاتر بپرند . کبوترها درون آسمان چرخیدند و به سرعت از بالای حیاط گذشتند .
ـ (( با تو اَم نه! ))
او همانطور که سرش بالا بود جواب داد :
ـ (( الان می رم ، صبر کن ))
زن که شلنگ را زیر بغل گرفته و دو لا ایستاده بود ، پرسید :
ـ (( کجا می خوای بفرستیش ؟ ))
ـ (( هیچی گفتم بره خرازی چند تا چشم و دماغ برا عروسکا بخره ، باید صبح تحویلشون بدم . ))
و لبه ی سکوی سیمانی ، پای شیر نشست :
ـ (( اینم از روزگار ما ... ))
زن هر لباس را که از تشت بیرون می آورد ، بسم الّهی می گفت و می چغاراند و درون تشت کناری اش می انداخت تا آفتابشان کند . رو کرد به زیبا و گفت :
ـ (( همین طور نشین اونجا ، بیا کمک بده ، سر لباسو بگیر . ))
و سپس رو به پشت بام داد زد :
ـ (( این زبون بسته ها رو تو این هوا اینقد نپرونشون . باد می زنه گم و گورشون می کنه . بیا این دو تا پتو رو تو دیگ بخیسون ، بچه مردینه ای هستی من کمرم درد می کنه .))
و سرِ لباس را به زیبا داد و همانطور که شلنگ را محکم زیر بغل نگه داشته بود آن را چلاند .
ـ (( ارواح عمه اش ، بعد از پدرِ زغالش دلمونو به کی خوش کردیم . ))
او همانطور که لباسها را آب می کشید زیر لب غر می زد .
آب از روی سکوی سیمانی سُر می خورد و می رفت پای گلهای شب بو و لاله عباسی که دور تا دورش روئیده بودند و زن خیلی هوایشان را داشت و هر عصر آبشان می داد .
صدای سوت درون حیاط می پیچید و کبوتر ها دور خانه می پریدند که زن شلنگ را درون دیگ گذاشت تا پر شود و رو به پشت بام صدا زد :
ـ (( جواد کو بیا برو بانک ببین پول یارانه ها رو ریختن به حساب یا نه ؟ هیچی تو خونه نداریم . ))
جواد لبه ی بام خم شد و گفت :
ـ (( اونو که قرار شد بدی من برا قسط موتورم ))
زیبا اخمی کرد و سریع گفت :
ـ (( گفته باشم ، من پولمو نمی دم ها! مانتوم داغون شده روم نمی شه برم مدرسه . ))
زن لباسی را از تشت برداشت و در حالی که می تکاندش گفت :
ـ (( حالا کو تا قسط موتورت؟ بذار پونزدهم بشه . تو هم دندون رو جگر بذار ، عمری سر کردی این یک ماه هم با همین مانتو سر کن تا ببینیم خدا چی می خواد . ))
لباس را که روی بند انداخت رو به زیبا که حالا لباسها را به دستش می داد گفت :
ـ (( برو تو ، کاسه ای بیار تخم مرغها رو جمع کن برم بدم دمِ دکون . با چهل تومن کدوم سوراختونو بگیرم ؟))
زیبا رو به هال صدا زد :
ـ (( محمد یه کاسه بیار ، برو تخم مرغها رو جمع کن . ))
زن با طعنه گفت :
ـ (( نوکر ما نوکری داشت ، نوکرش دیگه چاکری داشت !))
و دوباره رو به جواد بلندتر صدا زد :
ـ (( جواد بیا برو نه ! از اون ور داری میای سیب زمینی و پیاز هم بگیر می خوام قاطق بذارم !))
ـ (( پس پولش چی؟ ))
ـ (( ای بابا ، یه جوون مملکت هزار تومن تو جیبت پول نداری ؟ به چه دردی می خوری ؟))
ـ (( حالا گفتن قراره از ماه دیگه استخدامیشون شروع بشه .))
ـ (( خبر مرگشون ، الان چند ماهه دارن همینو می گن . ))
و رو کرد به زیبا و گفت :
ـ (( داری بهش پول بده ، بره بگیره ))
زیبا صورتش را در هم کشید و با اخم و تَخم درون خانه رفت .
جواد که لبه پشت بام خم شده و باد موهایش را پریشان کرده بود ، گفت :
ـ (( پتوها رو می خیسونی هوا ابریه ، بارون می گیره ! دوباره پر از گرد و خاک می شن .))
زن در حالی که گیره ی لباسها را وارسی می کرد بلند جواب داد :
ـ (( چکار کنم ؟ دیشب تو عروسی کثیف شدن قرار شده براشون بشورم ، زشته دیر می شه .))
ـ (( خب می دادن خشک شویی ، چرا دادن تو بشوری ؟))
ـ (( خودم گفتم . بعدشم ، بابتش یه پولی هم گیرمون میاد .))
ـ (( اما به همون درد شبش نمی ارزه ، مگه نمی گی کمرت درد می کنه ، دیگه قبول نکن .))
ـ (( پس اون وقت خرج شماهارو از کجا باید در بیارم ؟))
جواد که از گرد و خاک چشمانش را تنگ کرده بود گفت :
ـ (( خودم می رم کار می کن ، بذار استخدام بشم . حالا اینا رو کجا می خوای بندازیشون ؟))
ـ (( رو همین بند ، تا وقتی بشورمشون لباسها خشک می شن . ))
ـ (( گفته باشم ، این بندها طاقت نمیارن ، پاره می شن! ))
و بلند شد و دستهایش را در هوا به هم زد و چند سوت بلند کشید و پائین رفت .
باد شدت گرفته بود و درختها سر به هم می کوبیدند . محمد کاسه به دست از کنار دختر و زن که پتوها را درون دیگ می مالیدند ، به سوی لانه مرغها رفت . زن صدایش کرد :
ـ (( مواظب باش نشکنیشون ، تخم مرغهای محلی رو که اَزمون می خرن ، نامردا دونه ای سیصد تومن می فروشن ، درست کفشاتو بپوش تو گِلا لیز نخوری .))
و محمد با آن قد و قامت کوچکش آهسته تر گام برداشت . جسه اش آنقدر کوچک بود که می توانست راحت درون قفس مرغی جا شود . چهار دست و پا خود را درون قفس جا کرد و چند لحظه بعد عقب عقب از آن بیرون آمد و در حالی که تخم مرغ بزرگی را نشان می داد نیشخندی زد و گفت :
ـ (( مامان ، نگا کن چقد بزرگه ! حتما دو زرده ست ، این رو چند می خرن ؟ ))
و به سرعت به سمت او دوید که ناگهان پایش درون گلها لیز خورد و تخم مرغ درون دستش له شد . زن با عصبانیت داد زد :
ـ (( جونم مرگ بشی ! آخر شکستیش ؟ دو زار در میارم ، اونم تو می شاشی توش . ))
و محمد درون گلها با صدای بلند شروع به گریه کرد . زن همانطور که غر می زد جلو رفت و دستش را کشید و بلندش کرد و با یک پس گردنی به سمت حیاط هلش داد :
ـ (( جون به لبم کردین ! از شوهر چه خیری دیدم که از شما ها می خوام ببینم ؟))
و رو کرد به آسمان و گفت :
ـ (( خدا از سرت نگذره مرد ))
لباسهای محمد را از تنش بیرون آورد و درون تشت انداخت . شیر آب را باز کرد و دست و پایش را شست و رو به زیبا گفت :
ـ (( ببرش تو لباساشو بپوشون ، سرما نخوره .))
محمد برهنه ایستاده و دستهایش را زیر بغل زده بود و می لرزید که زیبا دستش را کشید و با خود داخل برد.
زن پتو را از دیگ بیرون کشید و آب آن را خالی کرد و دوباره شلنگ را درونش گذاشت تا پر شود و آن یکی پتو را هم داخلش انداخت و به سمت لباسها رفت که باد آنها را محکم تکان می داد . دستی به آنها کشید و آنهایی که خشک شده بودند را جدا کرد و با خود داخل خانه برد . از هال که بیرون می آمد صدا زد :
ـ (( زیبا بیا این یکی پتو رو هم بشور )) و تهِ پودر لباس شویی را توی دیگ خالی کرد و کارتنش را گوشه ای انداخت و مشغول مالیدن پتو شد . خیلی نمالیده بود که جواد بیرون آمد و گفت :
ـ (( سیب زمینی گرفتم دادم به زیبا ، ظهر چی می خوای درست کنین؟))
و زن رو به هال صدا زد :
ـ (( زیبا سیب زمینی ها رو تکه کن بریز تو قابلمه ))
و از جا بلند شد و همانطور که بقیه لباسها را از روی بند جمع می کرد گفت :
ـ (( این پتو رو شستم ، این یکی رو هم تو بشور تا بندازیمشون روی بند . ))
جواد نگاهی به آسمان کرد و گفت :
ـ (( تو این هوا حالا واجب بود بشوریشون ؟))
و پاچه ی شلوارش را بالا زد و درون دیگ رفت . باد که حالا شدت بیشتری گرفته بود گرد و خاک را لوله کرد گوشه ی حیاط و روی سکوی سیمانی پاشید . جواد چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت و گفت :
ـ (( نگاه کن مادر ! هر چی شسته بودی زیر خاک شد . من که گفتم امروز نشورشون .))
زن که در آستانه ی در ایستاده بود گفت :
ـ (( نمیشه ، آخه دیروز قول دادم صبح براشون ببرم .))
و درون خانه رفت .
جواد آب دیگ را که خالی کرد پتو را دوباره درونش انداخت و همانطوری که شلنگ را رویش گرفته بود با پا می کوبیدش . آب که از لب دیگ سرازیر شد دوباره دیگ را خالی کرد و پتو را روی سکوی سیمانی انداخت و با پا خوب که چند بار ، محکم فشارش داد صدا زد :
ـ (( مامان ، بیا کمک بده پتو ها رو بندازیم رو بند ... مامـــان ... زیبــــا ... ))
زن که بیرون آمد لبه ی پتو را چغاراند و گفت :
ـ (( خوب آبِش کشیدی کف نداشته باشه؟!))
و سرِ پتو را گرفت و روی بند انداخت . بند کش آورد و دل انداخت . زن به آرامی لای پتو را روی بند باز کرد و آن را کشید تا صاف شود . پتوی دوم را که کنار اولی پهن کردند لبهی پتو ها به زمین رسید .
زن گفت :
ـ (( جواد اون دو تا سنگ رو بیار بذار زیر پتو ها ، خاکی نشن .))
جواد سنگها را گذاشت و هر دو داخل رفتند .
باد لای شاخ و برگ درختان می پیچید و ابرها آسمان را تنگ گرفته بودند .
***
***
باد در شکاف در و پنجره هوهو می کرد و زوزه می کشید و آسمان می غرید . وسط هال سفره را پهن کرده و همه دورش نشسته بودند . زن یکی یکی کاسه ها را می گرفت و در هر کدام ملاقه ای قاتُق می ریخت . جواد پیازی که جلویش بود را با مشت محکمی له کرد و شروع به ریزه کردن نان درون کاسه اش کرد. محمد خودش را به زن چسبانده بود و دستش را روی پای او گذاشته و نق می زد .
ـ (( صبر کن ، الان کنار خودم برات می ریزم )) و دست کرد و کاسه ی زیبا را گرفت .
کاسه را که پر کرد هنوز به زیبا نداده بودش که پنجره محکم به هم خورد و شیشه اش با صدای بلندی شکست و از حیاط صدای گرمبی آمد . محمد از ترس زیر دست زن زد و کاسه ی قاتق روی پایش ریخت و جیغ کشید . جواد به سمت حیاط دوید و زن پشت سرش . زیبا هم محمد را بلند جیغ می کشید فوری به آشپزخانه برد تا پایش را بشوید .
درِ هال را که باز کردند گرد و خاک زیادی به شدت داخل آمد .
ـ (( اَه ... خبر مرگش با این هوا... ! ))
ـ (( گفتم این بند طاقت نداره ، پاره می شه ))
ـ (( بدو زودی از تو گِل ها جمعشون کن))
باد در موهایش می دوید . جواد پتوها را از درون گلها بیرون می کشید و از درون خانه صدای گریه می آمد .
زن به آسمان نگاهی کرد .