به نام خدا
سلام دوستای مهربونم: من دوباره دارم میام طوفانی و رعدآسا.پس بزن بریم همسفر:
اینجا برای شما دوتا از داستانک های موفقیتی رو نوشتم که امیدوارم خوشتون بیاد.
ادامه مطلب رو فراموش نکنید ها!!!
(۱)
فنجان چای دوباره پر شد.شب از نیمه گذشته بود و خروسها گهگاهی آوازی سر می دادند.
از دور دستها پارس سگی خلوت شب را می شکست ولی عجیب تر از آن صدای موتور سیکلتی بود که آن وقت شب از کوچه می گذشت و صدای قاه قاه خنده ی مردی که انگاری هنوز یاد نگرفته بود آن وقت شب حتی سگها هم پارس نمی کنند.صدای موتور هنوز در کوچه می دوید و قانون خدا زیر پا له می شد.
و کسی حتی سر بلند نمی کرد که بی انصاف تو بیکاری؟مردم آرامش می خواهند.و صدای موتور خفه شد در پیچ و خمهای تاریک شهر.
لیلی چند شبی بود که صدایش درون خانه پرواز نکرده و...
حتما ادامه رو بخونید دوستای گلم. دستتون درد نکنه.
مجنون هنوز لبهایش از شدت سکوت خشک مانده بود.او شاید روزگاری چشمش به راه بود تا قاصدکی خبری از لیلی بیاورد یا باد بوی او را به مشامش برساند اما امروز چشمش به خطهای ایرانسل بود که شاید پیامکی خشک و خالی یا تک زنگی از لیلی... .
چایی داشت سرد می شد.قندی در دهان گذاشت و فنجان را در دست چرخاند.انگاری چایی هم حرفهایی داشت، قصه هایی از روزگار با هم بودن.نه ، دیگر سرد شده بود.
مجنون همیشه عاشق بود و لیلی مغرور و دل فریب.
مدتی می شد که لیلی قهر کرده و حال مجنون دل تنگ لیلی بود. دو خط ایرانسل مثل دو مرده در کنار هم افتاده و تو گویی سالهاست صدایی از آنها بلند نشده .
مجنون هم چنان چشم انتظار ،حال آنکه می دانست لیلی ساعتیست به خواب رفته است.
باید اندیشه ای می کرد، راه چاره ای می جست وگرنه یک عشق پاک بی هیچ دلیلی می مرد در آتش.
مجنون راز را می دانست.پس اندیشید و خدا را صدا نمود. خدا جوابش را داد و اینگونه گفت: ((تو خالق سرنوشت خود هستی، بیاندیش و خلق کن و بخواه تا به تو داده شود))
و مجنون چشمانش را بست و تجسم کرد آنچه را که می خواهد. آرزوهایش را به وضوح دید و خنده های شیرین لیلی را. آنقدر واقعی که دست دراز کرد و لیلی را در آغوش کشید و بوئید و بوسیدش و لبهایش به خنده شکوفا شد. او می دانست که آینده اش را با افکارش می سازد و می دانست که افکار منفی سودی به حالش ندارند،پس بیرون ریخت همه ی زشتیها و ناپاکیها را وعطراگین کرد خانه ی ذهن و قلبش را با یاد خداوند و افکار مثبت و شادی آفرین.
مجنون می خندید چون باور داشت که لیلی از راه می رسد و خود را آماده می کرد تا او را در آغوش بگیرد.
و خداوند نیز خندید و فرمود: (( ای انسان قدرت تفکر و تجسم را به تو دادم تا در خود روحیه ای عالی بسازی و با افکاری مثبت و هدفمند خلق کنی آنچه را که می خواهی. فراموش نکن تو خدایی دیگری.))
*** (۲)
مدام غر می زد و بهانه می گرفت. هی نق می زد و شکوه و گلایه می کرد، آنقدر که چهره اش شکل چرا شده بود. در هم و عصبانی و سیاه . با چشمانی پف کرده و از حدقه بیرون زده.
لیلی مدتی بود به این بیماری مبتلا شده بود. از بس فکرهای منفی به سرش راه داده بود خودش هم باورش شده بود که اعصابش ضعیف است و مدام می گفت توانائیش را ندارم، نمی توانم، همه چیز خراب است.
کم کم داشت مجنون را هم کلافه می کرد.اما مجنون بیدی نبود که به این بادها بلرزد. چون کوه استوار بود و سربلند . چاره ی کار در تحمل بود و گذشت .
می بایست کاری برای لیلی می کرد وگر نه آشیانه اش از هم می پاشید. پس اندیشید و خدا را صدا نمود.
او می دانست که لیلی به روحیه ای عالی نیاز دارد که روحیه ای عالی نیز نیازمند فکری عالی است و فکری عالی است که از باورهای زیبا و عالی سرچشمه گرفته باشد. پس می بایست در لیلی باورهایی بسازد زیبا و پر قدرت که بتواند آینده او را دگرگون کند و از نو بسازد انسانی زیبا و دوست داشتنی.
مجنون آیینه ای آورد و لیلی را روبروی آیینه نشاند و گفت خوب نگاه کن، چه می بینی؟
چند زمانی مدام این کار را تکرار کرد و یکایک زیباییها و خوبیهای لیلی را در آیینه نشانش داد و او را متقاعد کرد که آری به گونه ای دیگر هم می توان زندگی کرد. کافیست بخواهی. لیلی لبخند زد. آرام شد چون دانست که چه گوهر ارزشمندی در وی نهفته است و چقدر قدرتمند است. او مجنون را در آغوش گرفت و بوسیدش. مجنون هم او را نوازش کرد و هر دو آرام شدند.
و خدا این گونه جواب داد : (( عشق را چون خلق کردم عاشقت شدم ای انسان و آن را در تو به ودیعه گذاشتم تا هر لحظه با تو معاشقه کنم. و تو قدرتمند ترین و قویترین نیرو را داری ، عشق، که با آن بر هر مشکل و مساله ای پیروز می شوی و هیچ چیزی در برابر قدرت عشق توان برابری ندارد . هر آنچه را می خواهی با عشق بخواه، عشق بده تا عشق بیشتری بدست آوری و بدان عشق واقعی پیش من است. به سوی من بیا تا تو را به هر آنچه می خواهی برسانم. آری بخواه تا برآورده شود.))