قایق از دست پسر بچه رمید
رفت در دامن افسونگر آب،
روی سرسبزی چند موج چرید.
پسرک بانگ کشید
های قایق بگریخت
غافلان خنده بس است
قایق آن بند زبان بسته درید.
آن طرف ترهمگان
به طرب نوشانوش
بی خبر زانکه پسر،از پی قایق گم کرده خویش
به دل آب پرید.
ساعتی چند گذشت
و طرب گم شد و رفت
پدری با لب کف کرده جلو
بر لب ماسه ی خوابیده ولی
پسر خویش ندید.
ماه بر ساحل چشمش بنشست
کوهی ازغصه ی یک حادثه برکشکولش
گریه سر داد،کمک خواست و خود،
روی تنهایی یک کفش خمید.
در همان لحظه که در پهنه آب
صید جویان همه جا می جستند
دید یک مرد که از صخره ی موج
مرغکی روشن و نو رسته پرید.
آه دیدند پسر را که هنوز
در پی قایق خود می تازید
سر خوش ازبازی پرخنده ی خویش
روی آن آینه ی آبی رنگ
ماه در کالبدش می خندید.