پنجره با من حرف می زند:
"حسود کم آوردی؟"
اعتراف می کنم به پوچی خود
به تهی دستهایم
وافکارم
آنجا که در برابر تو سرم را به زیر می گیرم.
وخسته ام...
از نبودن!
وبودن هیچ.