چگونه از تو بنویسم،وقتی تویی وجود ندارد ووقتی مجبورم برای برای سرودنت اینهمه رنج بکشم.
از لابه لای درختهای پارک سوار بر خط یازده می گذرم و نظاره می کنم شاهکار خدا را.
این دستها که رو به آسمان چه نجوایی می کنند شبانه روز و دارم پشت یکی یکیشان گم می شوم،تا باور کنم هیچی خود را.
من چشمهایم نمی بینند و گوشهایم شاید هرگز نشنوند این همه را که بی تفاوت کنار می زنم پیاپی و پارک از من فقط خش خش برگهایی را به یاد دارد که به احترام آمدنم،برایم فرش شده بودند تا من هم خنده ای بزنم... .