باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه
یادم آید روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین
توی جنگلهای سیرجان نرم و نازک چست و چابک می پریدم از لب جو می جویدم برگ و کاهو
مادرم اما ندیدم کی مرا یکدم صدا کرد با دو دست مهربانش
شیرجه در توی گلا کرد ...
می دمد خورشید بر بام امید
می شود این دشت یکباره سپید
سروها می افتد و روید بهار
برف آری می دهد شادی نوید
این زمستان برف می بارد چه سرخ
از گلوی خفته در خون شهید
آفتاب این روزها داغ است داغ
می رسد فریاد که جانا رسید:
از سفر آن غنچه خوشرنگ عشق
آفتاب عشق از مشرق دمید
پا گرفت ناگهان گردید مرد
کودکی که شیر عاشورا مکید
سالها سودای دل شد آفتاب
آه مژده پشت اهریمن خمید
طی شد آن تیره شب تردیدها
روح الله در تن ایران رسید
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکست
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
دیده ام بر شاخه ی احساسها
می تپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
زندگی یعنی همین پروازها
صبحها لبخندها آوازها
سه فرشتهی سیاه
ترجمه: فرهاد سلمانیان
مرد در حومه تاریک شهر کورمال کورمال راه می رفت. خانه های ویران مقابل آسمان ایستاده بودند. ماه در آسمان نبود و سنگفرش خیابان از گامهای دیرهنگام او وحشت کرده بود. کمی بعد تخته چوب کهنه ای پیداکرد. آنگاه با پایش به آن زد و تکّه چوب پوسیده آهی کشید و شکست. تکه چوب بوی پوسیدگی مطبوعی داشت. از حومهی تاریک شهر کورمال کورمال برگشت. ستاره ها در آسمان نبودند. وقتی در را باز کرد(در گریه کرد)، چشمان آبیِ رنگ پریده ی زنش در انتظار او بودند. چشمان یک صورت خسته. هوا آنقدر سرد بود که نفس زن در اتاق بخار می کرد. مرد زانوی استخوانیش را خم کرد و چوب را شکست. چوب ناله ای کرد. بعد بوی پوسیدگی مطبوعی آنجا پیچید.تکٌه ای از آن را جلوی بینی اش گرفت. آرام خندید و گفت: «انگار بوی شیرینی می دهد.» زن با چشمانش می گفت:
«نه! نخند! بچٌه خوابیده.» مرد تکٌه چوب پوسیده و مطبوع را در اجاق حلبی انداخت. در این لحظه چوب آرام شروع به سوختن کرد مشتی نور گرم در اتاق افشاند. نور روی صورت گرد و کوچک پسرک افتاد و لحظه ای باقی ماند. تازه یک ساعت از عمر این صورت می گذشت. اما هر آنچه را که یک صورت لازم داشت، دارا بود: گوش، بینی، دهان و چشم. چشمهایش درشت بودند. با اینکه بسته بودند، می شد این را فهمید. اما دهانش باز بود و نفس می کشید. بینی و گوشهایش قرمز شده بودند. زن با خود فکر کرد: «او زنده است. و صورت کوچکش به خواب رفته.»
مرد گفت: «هنوز غذا داریم.» زن جواب داد: «بله، جای شکرش باقی ست. هوا سرد است.»
مرد تکٌه ی دیگری ازآن چوب پوسیده برداشت. با خود فکرکرد: «حالا دیگر او بچٌه دار شده. نباید سردش شود.» اما کاری از دستش ساخته نبود و کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. وقتی مرد در اجاق را باز کرد تا تکٌه چوب را در آن بیاندازد، دوباره هالهای از نور روی صورت به خواب رفتهی بچٌه افتاد. زن آرام گفت:«نگاه کن! مثل هاله ی دور سر قدٌیسان می ماند. می بینی؟» مرد با خود فکر کرد:«هاله ی دور سر قدٌیسان؟!»
اما کاری از دستش ساخته نبود و کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. کمی بعد چند نفر آمدند پشت در. آنها گفتند: «ما از پنجره نور را دیدیم. می خواهیم ده دقیقه اینجا استراحت کنیم.» مرد به آنها گفت: «اما ما یک بچٌه داریم.» آنها دیگر چیزی نگفتند. اما وارد اتاق شدند، از بینی هایشان بخار بیرون میآمد. پاورچین پاورچین راه می رفتند. کمی بعد نور به آنها خورد. سه نفر بودند. یونیفرمهای کهنه به تن داشتند. یکی از آنها جعبه ای مقوٌایی و دیگری یک کیسه داشت. و سوٌمی دست نداشت. او گفت: «یخ زدم!» و ساعد قطع شده اش را بالا گرفت. بعد جیب پالتوی خود را به طرف مرد صاحبخانه چرخاند. در جیبش تنباکو و کاغذ بود. از آن سیگار درست کردند. اما زن گفت: «نه ! سیگار برای بچٌه ضرر دارد.» آنگاه هر چهار مرد رفتند پشت در و سیگار هایشان مثل چهار نقطه بود که در شب می درخشید. یکی از آنها پاهای چاقی داشت و آنها را بسته بود. او یک جسم چوبی از کیسه اش درآورد و گفت: «این یک الاغ چوبی ست! طی هفت ماه آن را تراشیده ام. برای بچٌه ی شما!» بعد آن را به مرد صاحب خانه داد. مرد پرسید: «برای پاهایت چه اتٌفاقی افتاده؟» مردی که الاغ چوبی را خرٌاطی کرده بود، گفت: «از گرسنگی ست. آب آورده.» مرد در حالیکه در تاریکی دستش را روی آن می کشید، گفت: «آن یکی چطور… سومی… ؟» مرد سومی که در یونیفرم خود می لرزید، آهسته گفت: «اِع… چیزی نیست… فقط به خاطر اعصاب است. شاید بخاطر ترس زیاد باشد.»
سیگارهایشان را خاموش کردند و دوباره به داخل خانه رفتند. پاورچین پاورچین راه می رفتند و به صورتِ کوچکِ کودک به خواب رفته نگاه می کردند. مردی که می لرزید دو آب نبات زردرنگ از جعبه ی مقوایی اش درآورد و گفت: «اینها برای زنتان!» وقتی زن سه سایه ی سیاه را بالای سر بچٌه اش دید، چشمان آبیِ رنگ پریده اش را کاملاً باز کرد. ترسید. اما در همان لحظه بچٌه زانوهایش را به سینه مادر فشرد و با تمام قدرت، طوری جیغ کشید که سه سایه ی سیاه پاورچین پاورچین به سمت در خزیدند. در این لحظه دوباره سرشان را به علامت تشکٌرتکان دادند. بعد در تاریکی شب ناپدید شدند. مرد با نگاه آنها را تعقیب می کرد. به زنش گفت:«چه فرشتههای عجیب وغریبی!»
بعد در را بست. در حالیکه به غذا نگاه می کرد زیر لب گفت: «آنها فرشتگان زیبایی بودند.» اما مرد کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. زن آهسته گفت: «اما بچه جیغ زد. با صدای بلند جیغ زد. برای همین آنها رفتند.» و با غرور ادامه داد: «نگاه کن بچٌه چه سرحال است. » بچٌه دهانش را باز کرد و جیغ زد. مرد پرسید: «گریه می کند؟»
زن جواب داد: «نه! فکر کنم دارد می خندد. » مرد در حالیکه چوب را بو می کشید ، گفت: «بوی شیرینی می دهد. شیرینی. کاملاً شیرین و مطبوع است.»
زن گفت: «راستی امشب کریسمس است. مرد زیر لب گفت:
«بله! کریسمس است. و از اجاق مشتی نور روی صورت کوچک به خواب رفته افتاد
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"قل هو ربی لا اله الا هو علیه توکلت و الیه متاب"
کلید هفتم:
پروردگار من آن خداییست که غیر از او خدایی نیست ، بزرگ است و والامقام ،
مهربان است و بخشنده.
من در هر کاری بر او توکل می کنم و با چشمانی لبریز اشک، اشک پشیمانی از
گناه و شادی از دیدار دوست، به سوی او باز می گردم.
رفتی سفر به خدا می سپارمت
با چشم تر به خدا می سپارمت
هرگز نشد ز غمم خنده های تو
دردا خبر، به خدا می سپارمت
***
یاد آن ایام شیدایی به خیر
آن همه آشوب و رسوایی به خیر
یاد باد آن لحظه که دیدم تو را
یاد آن پایان تنهایی به خیر
***
ای تمام خواهش و آمال من
ای که غافل مانده ای از حال من
بی توام اکنون و یادم نیستی
وه چه بد تعبیر بود این فال من
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"والذین یوفون بعهد الله ولا ینقضون المیثاق"
کلید ششم:
من همیشه به عهد و قول و قرار خود وفا می کنم چرا که می دانم
خداوند کسانی که به عهد خود بی وفایی می کنند را دوست ندارد.
هر کاری را با نام و یاد او شروع می کنم و به امید او و توکل بر ذات
کبریاییش همیشه موفق و پیروزم.
می دمد خورشید بر بام امید
می شود این دشت یکباره سپید
سروها می افتد و روید امید
برف آری می دهد شادی نوید
این زمستان برف می بارد چه سرخ
از گلوی خفته در خون شهید
آفتاب اینروزها داغ است داغ
می رسد فریاد که جانا رسید
از سفر آن غنچه خوشرنگ عشق
آفتاب عشق از مشرق دمید
پا گرفت ناگهان گردید مرد
کودکی که شیر عاشورا مکید
سالها سودای دل شد آفتاب
آه مژده، پشت اهریمن خمید
طی شد آن تیره شب تردیدها
روح الله در تن ایران رسید
ایران من ایران من امیدها دارم به تو
این بوسه های عشق را مستانه می کارم به تو
ایران من ایران من تو آفتاب روشنی
تو لاله زار عاشقان زیباترین شعر منی