اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

اینجا... سکوت:فریاداست!

برای سبز بودن بهار لازم نیست. تو خود جوانه باش و بروی.

سه فرشته سیاه

سه فرشته‌ی سیاه
ترجمه: فرهاد سلمانیان

مرد در حومه تاریک شهر کورمال کورمال راه می رفت. خانه های ویران مقابل آسمان ایستاده بودند. ماه در آسمان نبود و سنگفرش خیابان از گام‌های دیرهنگام او وحشت کرده بود. کمی بعد تخته چوب کهنه ای پیداکرد. آنگاه با پایش به آن زد و تکّه چوب پوسیده آهی کشید و شکست. تکه چوب بوی پوسیدگی مطبوعی داشت. از حومه‌ی تاریک شهر کورمال کورمال برگشت. ستاره ها در آسمان نبودند. وقتی در را باز کرد(در گریه کرد)، چشمان آبیِ رنگ پریده ی زنش در انتظار او بودند. چشمان یک صورت خسته. هوا آنقدر سرد بود که نفس زن در اتاق بخار می کرد. مرد زانوی استخوانیش را خم کرد و چوب را شکست. چوب ناله ای کرد. بعد بوی پوسیدگی مطبوعی آنجا پیچید.تکٌه ای از آن را جلوی بینی اش گرفت. آرام خندید و گفت: «انگار بوی شیرینی می دهد.» زن با چشمانش می گفت:
«
نه! نخند! بچٌه خوابیده.» مرد تکٌه چوب پوسیده و مطبوع را در اجاق حلبی انداخت. در این لحظه چوب آرام شروع به سوختن کرد مشتی نور گرم در اتاق افشاند. نور روی صورت گرد و کوچک پسرک افتاد و لحظه ای باقی ماند. تازه یک ساعت از عمر این صورت می گذشت. اما هر آنچه را که یک صورت لازم داشت، دارا بود: گوش، بینی، دهان و چشم. چشمهایش درشت بودند. با این‌که بسته بودند، می شد این را فهمید. اما دهانش باز بود و نفس می کشید. بینی و گوشهایش قرمز شده بودند. زن با خود فکر کرد: «او زنده است. و صورت کوچکش به خواب رفته
مرد گفت: «هنوز غذا داریم.» زن جواب داد: «بله، جای شکرش باقی ست. هوا سرد است
مرد تکٌه ی دیگری ازآن چوب پوسیده برداشت. با خود فکرکرد: «حالا دیگر او بچٌه دار شده. نباید سردش شود.» اما کاری از دستش ساخته نبود و کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. وقتی مرد در اجاق را باز کرد تا تکٌه چوب را در آن بیاندازد، دوباره هاله‌ای از نور روی صورت به خواب رفته‌ی بچٌه افتاد. زن آرام گفت:«نگاه کن! مثل هاله ی دور سر قدٌیسان می ماند. می بینی؟» مرد با خود فکر کرد:«هاله ی دور سر قدٌیسان؟
اما کاری از دستش ساخته نبود و کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. کمی بعد چند نفر آمدند پشت در. آنها گفتند: «ما از پنجره نور را دیدیم. می خواهیم ده دقیقه اینجا استراحت کنیم.» مرد به آنها گفت: «اما ما یک بچٌه داریم.» آنها دیگر چیزی نگفتند. اما وارد اتاق شدند، از بینی هایشان بخار بیرون می‌آمد. پاورچین پاورچین راه می رفتند. کمی بعد نور به آنها خورد. سه نفر بودند. یونیفرم‌های کهنه به تن داشتند. یکی از آنها جعبه ای مقوٌایی و دیگری یک کیسه داشت. و سوٌمی دست نداشت. او گفت: «یخ زدم!» و ساعد قطع شده اش را بالا گرفت. بعد جیب پالتوی خود را به طرف مرد صاحبخانه چرخاند. در جیبش تنباکو و کاغذ بود. از‌ آن سیگار درست کردند. اما زن گفت: «نه ! سیگار برای بچٌه ضرر دارد.» آنگاه هر چهار مرد رفتند پشت در و سیگار هایشان مثل چهار نقطه بود که در شب می درخشید. یکی از آنها پاهای چاقی داشت و آنها را بسته بود. او یک جسم چوبی از کیسه اش درآورد و گفت: «این یک الاغ چوبی ست! طی هفت ماه آن را تراشیده ام. برای بچٌه ی شما!» بعد آن را به مرد صاحب خانه داد. مرد پرسید: «برای پاهایت چه اتٌفاقی افتاده؟» مردی که الاغ چوبی را خرٌاطی کرده بود، گفت: «از گرسنگی ست. آب آورده.» مرد در حالیکه در تاریکی دستش را روی آن می کشید، گفت: «آن یکی چطور سومی ؟» مرد سومی که در یونیفرم خود می لرزید، آهسته گفت: «اِع چیزی نیست فقط به خاطر اعصاب است. شاید بخاطر ترس زیاد باشد
سیگارهایشان را خاموش کردند و دوباره به داخل خانه رفتند. پاورچین پاورچین راه می رفتند و به صورتِ کوچکِ کودک به خواب رفته نگاه می کردند. مردی که می لرزید دو آب نبات زردرنگ از جعبه ی مقوایی اش درآورد و گفت: «اینها برای زنتان!» وقتی زن سه سایه ی سیاه را بالای سر بچٌه اش دید، چشمان آبیِ رنگ پریده اش را کاملاً باز کرد. ترسید. اما در همان لحظه بچٌه زانوهایش را به سینه مادر فشرد و با تمام قدرت، طوری جیغ کشید که سه سایه ی سیاه پاورچین پاورچین به سمت در خزیدند. در این لحظه دوباره سرشان را به علامت تشکٌرتکان دادند. بعد در تاریکی شب ناپدید شدند. مرد با نگاه آنها را تعقیب می کرد. به زنش گفت:«چه فرشته‌های عجیب وغریبی
بعد در را بست. در حالیکه به غذا نگاه می کرد زیر لب گفت: «آنها فرشتگان زیبایی بودند.» اما مرد کسی را نداشت که عقده اش را سر او خالی کند. زن آهسته گفت: «اما بچه جیغ زد. با صدای بلند جیغ زد. برای همین آنها رفتند.» و با غرور ادامه داد: «نگاه کن بچٌه چه سرحال است. » بچٌه دهانش را باز کرد و جیغ زد. مرد پرسید: «گریه می کند؟»
زن جواب داد: «نه! فکر کنم دارد می خندد. » مرد در حالیکه چوب را بو می کشید ، گفت: «بوی شیرینی می دهد. شیرینی. کاملاً شیرین و مطبوع است
زن گفت: «راستی امشب کریسمس است. مرد زیر لب گفت:
«
بله! کریسمس است. و از اجاق مشتی نور روی صورت کوچک به خواب رفته افتاد

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام داستان قشنگی بود موفق باشید

http://gallery.iranproud.com/files/3/7/8/0/5/blue_780110.jpg

رعنا 7 اسفند 1386 ساعت 14:59 http://a-s-666.blogsky.com

من ندانم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسلما این یکی از خودم نیست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد